Monday 16 January 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 98

سپاه ایران و توران در مقابل هم قرار گرفته اند؛ پیران (از سپاه توران) که خود را پیروز میدان نمی داند، نامه مفصلی به گودرز(فرمانده سپاه ایران) می نویسد

یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد سوی پهلوان ناگزیر
سر نامه کرد آفرین بزرگ
بیزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
مگر کز میان دو رویه سپاه
جهاندار بردارد این کینه گاه

در نامه به گوردز می گوید که به خاطر کینه توزی تو خیلی ها کشته شدند. تا کی می خواهی برای انتقام رفتگان، زندگان را به خاک و خون بکشی

اگر تو که گودرزی آن خواستی
که گیتی بکینه بیاراستی
برآمد ازین کینه گه کام تو
چه گویی چه باشد سرانجام تو
+++
تن بی سرانشان فگندی بخاک
ز یزدان نداری همی شرم و باک
ز مهر و خرد روی برتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
+++
بکین جستن مرده ای ناپدید
سر زندگان چند باید برید
گه آمد که بخشایش آید ترا
ز کین جستن آسایش آید ترا

پیران ادامه می دهد که اگر با ما از در صلح وارد شوی، تمام سپاه توران را از خاک ایران بیرون می کشم. سپس یک به یک همه سرزمین هایی را که قرار است سپاهان توران از آنجا پسروی کنند نام می برد

هران شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر
+++
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
+++
دگر مولیان تا در بدخشان
همینست ازین پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید برم
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
بخارا و شهری که هستش بگرد
همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک ازین پس روان
ز کشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار
+++
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی
الانان و غر در سپارم بدوی
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف
بخسرو سپاریم بی جنگ و لاف
وزان سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین

نامه ای به کیخسرو بنویس و شرایط صلح را بو او بگو تا با هم پیمان ببندیم

همیدون تو نزدیک خسرو بمهر
یکی نامه بنویس و بنمای چهر
+++
چو پیمان همه کرده باشیم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سربسر نزد شاه
در کین ببندد مگر بر سپاه

البته گمان نکنی که از ضعف چنین پیشنهادی را به تو دادم، دلم به حال سپاهیان می سوزد

نباید کزین خوب گفتار من
بسستی گمانی برند انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجام نیکی بجویم همی
مرا گنج و مردان از آن تو بیش
بمردانگی نام از آن تو پیش
ولیکن بدین کینه انگیختن
به بیداد هر جای خون ریختن
بسوزد همی بر سپه بر دلم
بکوشم که کین از میان بگسلم
سه دیگر که از کردگار جهان
بترسم همی آشکار و نهان

اگر هم صلح را نمی پذیری مبارزی انتخاب کن تا منهم از سپاهم دلاوری برگزینم تا به جنگ بپردازند. اگر تو پیروز شدی بر بقیه سپاه خشم نگیر و راه بده تا آنها به توران برگردند و اگر ما پیروز شدیم به سپاه شما راه می دهیم تا به ایران برگردید

اگر سر بپیچی ز گفتار من
نجویی همه ژرف کردار من
+++
گزین کن ز گردان ایران سران
کسی کو گراید برگرز گران
همیدون من از لشکر خویش مرد
گزینم چو باید ز بهر نبرد
+++
که بر ما تو گر دست یابی بخون
شود بخت گردان ترکان نگون
نیازاری از بن سپاه مرا
نسوزی بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهی تا بتوران شوند
کمین را نسازی بریشان کمند
وگر من شوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرا اختر نیک بر
نسازم بایرانیان بر کمین
نگیریم خشم و نجوییم کین
سوی شهر ایران دهم راهشان
گذارم یکایک سوی شاهشان

اگر هم این مدلی نمی خواهی بجنگی تمام سپاهت را بیاور تا با هم روبرو شئیم

ور ایدونک زینسان نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
بانبوه جویی همی کارزار
سپه را سراسر بجنگ اند آر

پیران نامه را مهر می کند ، به پسرش (رویین) می دهد تا آنرا به گودرز برساند. نامه را رویین به گودرز می رساند. او هم دبیر را می خواند. بزرگانی که در آن محفل بودند از نکات خوبی که در نامه یاد شده بود همه تعجب کردند

ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمایه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن
یکی نام رویین و رویینه تن
بدو گفت نزدیک گودرز شو
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
+++

دبیر آمد و نامه برخواند زود
بگودرز گفت آنچ در نامه بود

چو نامه بگودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
نمودن بدو راه و پیوند خوب

در پاسخ نامه، گودرز به پیران نوشت که خیلی زیرکانه نوشته بودی و کسی که عقل ندارند باورش می شود که نظرت خیر بوده ولی بر ما مسلم است که عقل و زبان تو با هم همگام نیستند

سرنامه کرد آفرین از نخست
دگر پاسخ آورد یکسر درست
که بر خواندم نامه را سربسر
شنیدیم گفتار تو در بدر
رسانید رویین بر ما پیام
یکایک همه هرچ بردی تو نام
ولیکن شگفت آمدم کار تو
همی زین چنین چرب گفتار تو
دلت با زبان هیچ همسایه نیست
روان ترا از خرد مایه نیست
بهرجای چربی بکار آوری
چنین تو سخن پرنگار آوری
کسی را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهربانی برد
چو شوره زمینی که از دور آب
نماید چو تابد برو آفتاب

این تو بودی که در پیکار پیشدستی کردی نه ما

نخواهم که آید مرا پیش جنگ
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ
دلت با زبان آشنایی نداشت
بدان گه که این گفته بر دل گماشت
اگر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودی بخون ریختن هیچ سست
+++
تو کردی همه جنگ را دست پیش
سپه را تو برکندی از جای خویش

 گفته بودی که با پیرمردی جنگیدن درست نیست ولی بدان که خداوند به من عمر طولانی و بخت بلند داده تا دمار از روزگار شما درآورم

و دیگر که گفتی که با پیر سر
بخون ریختن کس نبندد کمر
بدان ای جهاندیده ی پرفریب
بهر کار دیده فراز و نشیب
که یزدان مرا زندگانی دراز
بدان داد با بخت گرد نفراز
که از شهر توران بروز نبرد
ز کینه برآرم بخورشید گرد

اگر من از تو بگذرم خداوند از من نمی پرسد که این همه ثروت و سپاه به تو دادم چرا از انتقام گرفتن از خون سیاوش چشم پوشیدی

من اکنون بدین خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پیکار تو
بهنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد ازین گردش روزگار
که سالاری و گنج و مردانگی
ترا دادم و زور و فرزانگی
بکین سیاوش کمر بر میان
نبستی چرا پیش ایرانیان

همه آن سرزمین هایی را که گفتی به ما می بخشی و سپاهیانت را از آن بیرون میاوری، تماما توسط لهراسب، رستم و اشکش از سربازان شما بازپس گرفته شده

ششم شهر ایران که کردی تو یاد
برو و بوم آباد فرخ نژاد
سپاریم گفتی بخسرو همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
تراکرد یزدان ازان بی نیاز
گر آگه نه ای تا گشاییم راز
سوی باختر تا بمرز خزر
همه گشت لهراسب را سربسر
سوی نیمروز اندرون تا بسند
جهان شد بکردار روی پرند
تهم رستم نیو با تیغ تیز
برآورد ازیشان دم رستخیز
سر هندوان با درفش سیاه
فرستاد رستم بنزدیک شاه
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر
بیابان ازیشان بپرداختند
سوی باختر تاختن ساختند
+++
بنیروی یزدان و فرمان شاه
بخون غرقه گردانم این رزمگاه
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدین گردش هور و ماه
+++
نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جها نآفرین بر سرت
زمانه ز بد دامن اندر کشید
مکافات بد را بد آید پدید

نامه را بعد گودرز در حضور بزرگان می خواند (گمانم این اولین بار بود که نامه را قبل از ارسال برای دیگران هم می خواندند) نامه را مهر می کند و به روین می دهند و او هم نامه را به پیران می رساند. پیران به سپاهیانش می گوید که آماده نبرد شوید و پیکی هم نزد افراسیاب می فرستد

پس آن پاسخ نامه پیش گوان
بفرمود خواندن همی پهلوان
بزرگان که آن نام هی دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر
+++
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
برویین پیران ویسه نژاد
+++
چو رویین بنزدیک پیران رسید
بپیش پدر شد چنانچون سزید
+++
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کمد بتنگی نشیب
شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
ازان پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد براه
+++
بباید کنون بست ما را کمر
نمانم بایرانیان بوم و بر
بنیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم ازان انجمن رستخیز
از اسبان گله هرچ شایسته بود
ز هر سو بلشکر گه آورد زود
+++
پیاده همه کرد یکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار
سرگنجهای کهن برگشاد
بدینار دادن دل اندر نهاد

پیکی که نزد افراسیاب می رود نامه پیران را به افراسیاب می دهد. پیران در نامه اش گفته که من همیشه فرمانبردار تو بوده ام و تنها گناهم این بوده که از خسرو حمایت کرده ام و اکنون از او به شما آزار رسیده (یادآوری: وقتی افراسیاب می خواست مادر خسرو را با نوزاد درون شکمش بکشد پیران پادرمیانی کرد و نگذاشت و به این ترتیب جان کی خسرو و مادرش را نجات می دهد). سپس اخبار جنگ را به افراسیاب می دهد و از او می خواهد که برایش قوای کمکی بفرستد

چو این کرده شد نزد افراسیاب
نوندی برافگند هنگام خواب
فرستاده ای با هش و رای پیر
سخن گوی و گرد و سوار و دبیر
که رو شاه توران سپه را بگوی
که ای دادگر خسرو نامجوی
+++
یکی بند ه ام من گنهکار تو
کشیده سر از جان بیدار تو
ز کیخسرو از من بیازرد شاه
جزین خویشتن را ندانم گناه
که این ایزدی بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسیار سود
+++
دو بهره ز گردان این انجمن
دل از درد خسته بشمشیر تن
بما بر شده چیره ایرانیان
بکینه همه پاک بسته میان
بترسم همی زانک گردان سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
وزان پس شنیدم یکی بدخبر
کزان نیز برگشتم آسیمه سر
که کیخسرو آید همی با سپاه
بپشت سپهبد بدین رزمگاه
گرایدونک گردد درست این خبر
که خسرو کند سوی ما برگذر
جهاندار داند که من با سپاه
نیارم شدن پیش او کینه خواه
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین کینه روی
بگرداند این بد ز تورانیان
ببندد بکینه کمر بر میان

افراسیاب در پاسخ ابتدا پیران را تحسین می کند و از زحماتش تشکر و به او می گوید که خودت را نباید برای نجات خسرو گنهکار بدانی که تقدیر اینچنین بوده ضمنا من خسرو را نوه خود نمی دانم و برایم بیگانه ای بیش نیست - یادآوری: پدر کی خسرو سیاوش است و مادرش نیز دختر افراسیاب

چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
+++
تو تا زادی از مادر پاکتن
سرافراز بودی بهر انجمن
ترا بیشتر نزد من دستگاه
توی برتر از پهلوانان بجاه
همیشه یکی جوشنی پیش من
سپر کرده جان و فدی کرده تن
همیدون بهر کار با گنج خویش
گزیده ز بهر منی رنج خویش
تو بردی ز چین تا بایران سپاه
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
نبیند سپه چون تو سالار نیز
نبندد کمر چون تو هشیار نیز
+++
نخست آنک گفتی من از انجمن
گنهکار دارم همی خویشتن
که کیخسرو آمد ز توران زمین
به ایران و با ما بگسترد کین
بدین من که شاهم نیازرد هام
بدل هرگز این یاد ناورد هام
نباید که باشی بدین تنگدل
ز تیمار یابد ترا زنگ دل
که آن بودنی بود از کردگار
نیامد بدین بد کس آموزگار
که کیخسرو از من نگیرد فروغ
نبیره مخوانش که باشد دروغ
نباشم همیدون من او را نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
بدن کار او کس گنهکار نیست
مرا با جهاندار پیکار نیست
چنین بود و این بودنی کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود

اینکه گفتی که کی خسرو در راه است من بر او پیشدستی می کنم و نیروی کمکی می فرستم. تو هم سپاه را بر ایرانیان بتار و آنها را از بین ببر

سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
بجنگ اندر آید همی با سپاه
مبیناد چشم کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار
که من خود برانم کز ایدر سپاه
ازان سوی جیحون گذارم براه
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
بایران ازان گونه رانم سپاه
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
+++
یکی نامور لشکری ده هزار
دلیر و خردمند و گرد و سوار
فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
+++
چو لشکر بنزد تو آید مپای
سر و تاج گودرز بگسل ز جای
همان کوه کو کرده دارد حصار
باسیان جنگی ز پا اندرآر
مکش دست ازیشان بخون ریختن
تو پیروز باشی بویختن
ممان زنده زیشان بگیتی کسی
که نزد تو آید ازیشان بسی

پیران که پیام افراسیاب را دریافت می کند سپاه را مژدگانی می دهد که فتح نزدیک است ولی در نهان دلش خون است و نگران روبرو شدن با خسرو - کی خسرو در عین اینکه دشمن او بود برایش حکم پسر را هم داشت، در کودکی پیران به علت ارادت به سیاوش برای خسرو پدری کرده بود

چو بشنید پیران سپه را بخواند
فرستاده چون این سخن باز راند
سپه را سراسر همه داد دل
که از غم بباشید آزاد دل
نهانی روانش پر از درد بود
پر از خون دل و بخت برگرد بود
که از هر سوی لشکر شهریار
همی کاسته دید در کارزار
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
بترسید کاید یکایک بجنگ
بیزدان چنین گفت کای کردگار
چه مایه شگفت اندرین روزگار
کرا برکشیدی تو افگنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست
+++
میان نیا و نبیره دو شاه
ندانم چرا باید این کینه گاه
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی
دو لشکر بروی اندر آورده روی
چه گویی سرانجام این کارزار
کرا برکشد گردش روزگار

 پیران از خداوند می خواهد که چنانچه افراسیاب در جنگ کشته شد او نیز زنده نماند تا پیروزی ایرانیان بر سرزمینش را ببیند

پس آنگه بیزدان بنالید زار
که ای روشن دادگر کردگار
گر افراسیاب اندرین کینه گاه
ابا نامداران توران سپاه
بدین رزمگه کشته خواهد شدن
سربخت ما گشته خواهد شدن
چو کیخسرو آید ز ایران بکین
بدو بازگردد سراسر زمین
روا باشد ار خسته در جوشنم
برآرد روان کردگار از تنم
مبیناد هرگز جهانبین من
گرفته کسی راه و آیین من

در همین موقع از سپاه ایرانیان صدای بوق و کرنا بلند می شود و جنگی سرنوشت ساز بین ایران و توران درمی گیرد. پایان این جنگ چه می شود می ماند تا جلسه بعدی

وزان پس ز ایران سپه کرنای
برآمد دم بوق و هندی درای

لغاتی که آموختم
اسپری = سپری، تمام شدن
ابیاتی که خیلی دوست داشتم

پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کزو نام زشتی بماند بسی

تو با مهربانی نهی پای پیش
که دانی نهان دل و رای خویش

بیکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گهی با می و رود و رامشگران
گهی با غم و گرم و با اندهان

برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک بابخت بیدار مشک
شگفت یتر آنک از پی آز مرد
همیشه دل خویش دارد بدرد

شجره نامه
رویین پسر پیران

قسمت های پیشین

ص 775 جهان چون شب تیره از تیره میغ 
© All rights reserved

No comments: