Monday 29 February 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 79

پیران (سپهبد لشگر افراسیاب) به دیدن خاقان چین (که برای کمکش آمده) می رود، خاقان چین از لشگر ایران می پرسد. پیران هم می گوید که لشگر ایران تارومار شده و تعداد اندک که باقی مانده اند در کوه هماون پراکنده شدند. خاقان چین تصمیم می گیرد تا سپاه از راه رسیده اش چندی استراحت کند و خستگی راه از تن بیرون کند تا آماده نبرد شود

بپرسيد زان پس کز ايران سپاه
که دارد نگین و درفش و کلاه
کدامست جنگي و گردان کيند
نشسته برین کوه سر بر چیند
چنين داد پاسخ بدو پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
+++
از ايرانيان هرچ پرسيد شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
بي اندازه پيکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
چو ب يکام و ب ينام و ب يتن شدند
گریزان بکوه هماون شدند
+++
يک امروز با کام دل مي خوريم
غم روز ناآمده نشمریم
بياراست خيمه چو باغ بهار
بهشتست گفتی برنگ و نگار

روز بعد گودرز و توس که سپاه توران را در جنگ نمی بینند، تعجب می کنند و دل نگران می شوند. گیو می گوید که حال که دشمن به رزم نیامده شما فکر بد در سر نپرورانید  و بد بدل راه ندهید که هر چه تقدیر باشد سرمان خواهد آمد. صبر می کنیم، بالاخره رازشان و قصدشان آشکار خواهد شد

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
دل طوس و گودرز شد پر شتاب
که امروز ترکان چرا خامش اند
برای بداند، ار ز می بیهش اند
اگر مستمندند گر شادمان
شدم در گمان از بد بدگمان
اگرشان به پيکار يار آمدست
چنان دان که بد روزگار آمدست
تو ايرانيان را همه کشته گير
وگر زنده از رزم برگشته گیر
مگر رستم آيد بدين رزمگا
وگرنه بد آید بما زین سپاه
+++
بدو گفت گيو اي سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه
از انديشه ي ما سخن ديگرست
ترا کردگار جهان یاورست
+++
چو رستم بيايد بدين رزمگاه
بدیها سرآید همه بر سپاه
نباشد ز يزدان کسي نااميد
وگر شب شود روی روز سپید
بيک روز کز ما نجستند جنگ
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ
+++
همه جنگ را تيغها برکشيم
دو روز دگر ار کشند ار کشیم
ببينيم تا چيست آغازشان
برهنه شود بی گمان رازشان

گوردز نگران است و وقتی که  پرچم ایرانیان را در دشت نبرد نمی بیند، برای وداع با اطرافیانش و پذیرش شکست آماده می شود

چنين گفت با ديده بان پهلوان
که ای مرد بینا و روشن روان
نگه کن بتوران و ايران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه
درفش سپهدار ايران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست
بدو ديد هبان گفت کز هر دو روي
نه بینم همی جنبش و گفت وگوی
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرود ریخت از دیدگان آب زرد
بناليد و گفت اسپ را زين کنيد
ازین پس مرا خشت بالین کنید
شوم پر کنم چشم و آغوش را
بگیرم ببر گیو و شیدوش را
همان بيژن گيو و رهام را
سواران جنگی و خودکام را
به پدرود کردن رخ هر کسي
ببوسم ببارم ز مژگان بسی

ناگهان به او مژده می دهند که سپاهی از ایران در راه است و بزودی به آنها میرسد

که اي پهلوان جهان شادباش
ز تیمار و درد و غم آزاد باش
که از راه ايران يکي تيره گرد
پدید آمد و روز شد لاژورد
فراوان درفش از ميان سپاه
برآمد بکردار تابنده ماه
بپيش اندرون گرگ پيکر يکي
یکی ماه پیکر ز دور اندکی
درفشي بديد اژدها پيکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش

از طرفی به سپاه توران خبر بی چارگی سپاه ایران می رسد

بزرگان ايران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد
+++
بهر جاي کرده يکي انجمن
همی مویه کردند بر خویشتن
+++
کفنها کنون کام شيران بود
زمین پر ز خون دلیران بود

روز بعد سپاه چین آماه نبرد می شود و با سپاهی آراسته به میدان جنگ می روند. توس هم همان تعداد سرباز که داشته در کوه مستقر می کند و آماده نبرد می  شود. خاقان چین  لشگر ایران را می نگرد و آنان را تحسین می کند. چراکه ایرانیان را به گونه ای متفاوت با آنچه که پیران توصیف کرده بود می بیند

هوا شد ز بس پرنياني درفش
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
سپاهي برفت اندران دشت رزم
کزیشان همی آرزو خواست بزم
زمين شد بکردار چشم خروس 
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
+++
چو از دور طوس سپهبد بديد
سپاه آنچ بودش رده برکشید
ببستند گردان ايران ميان
بیاورد گیو اختر کاویان
از آوردگه تا سر تيغ کوه
سپه بود از ایران گروها گروه
+++
چو از دور خاقان چين بنگريد
خروش سواران ایران شنید
پسند آمدش گفت کاينت سپاه
سوران رزم آور و کینه خواه
سپهدار پيران دگرگونه گفت
هنرهای مردان نشاید نهفت

از طرفی سپاهی که از ایران به فرماندهی فریبرز (پسر کاووس) راه افتاده به کوه هماون می رسد. دیدبان های لشگر به سپاه خاقان خبر می دهند که از ایران سپاهی رسیده

چو لشکر پديد آمد از ديده گاه
بشد دیده بان پیش توران سپاه
کز ايران يکي لشکر آمد بدشت
ازان روی سوی هماون گذشت
سپهبد بشد پيش خاقان چين
که آمد سپاهی ز ایران زمین

خاقان چین به پیران می گوید که باکی نیست ما در سپاه کاموس را داریم که حریف همه (حتی رستم) است. البته بعد خبر دار می شوند که سپاه فریبرز بوده و رستمی در کار نیست 

بپيران چنين گفت خاقان چين
که کاموس را راه دادی بکین
بکردار پيش آورد هرچ گفت
که با کوه یارست و با پیل جفت
از ايرانيان نيست چندين سخن
دل جنگجویان چنین بد مکن
بايران نمانيم يک سرفراز
برآریم گرد از نشیب و فراز
هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستیم نزدیک افراسیاب
همه پاي کرده به بندگران
وزیشان فگنده فراوان سران
بايران نمانيم برگ درخت
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
+++
بگفتند کامد ز ايران سپاه
یکی پیش رو با درفشی سیاه
ز کارآگهان نامداري دمان
برفت و بیامد هم اندر زمان
فريبرز کاوس گفتند هست
سپاهی سرافراز و خسروپرست
چو رستم نباشد ازو باک نيست
دم او برین زهر تریاک نیست

پیران اعتراف می کند که وقتی شنیده که رستم به کمک ایرانیان آمده نگران شده، کلباد می گوید که حتی اگر رستم هم برای کمک به ایرانیان آمده بود نباید نگران می شدی چرا که ما ایرانیان را حریفیم

چنين گفت پيران که از تخت و گاه
شدم سیر و بیزارم از هور و ماه
که چون من شنيدم کز ايران سپاه
خرامید و آمد بدین رزمگاه
بشد جان و مغز سرم پر ز درد
برآمد یکی از دلم باد سرد
بدو گفت کلباد کين درد چيست
چرا باید از طوس و رستم گریست
ز بس گرز و شمشير و پيل و سپاه
میان اندرون باد را نیست راه
چه ايرانيان پيش ما در چه خاک
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک

لغاتی که آموختم
بخ بخ = خوشا، به به
مولش = اسم مصدر از مولیدن به معنی درنگ، تاخیر
پرند = شمشیرجوهردار
زاستر = ازآنسوتر
مگر = تا


ابیاتی که دوست داشتم
سپه گفت کين برتري خود مجوي
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی

نبستند بر ما در آسمان
بپایان رسد هر بد بدگمان
اگر بخشش کردگار بلند
چنانست کاید بمابر گزند
به پرهيز و انديشه ي نابکار
نه برگردد از ما بد روزگار

قسمت های پیشین
ص  591 بشادي ز گردان ايران گروه
© All rights reserved

No comments: