Monday 27 November 2017

شاهنامه خوانی در منچستر - 116

داستان تا جایی رسیده بود که کی خسرو پادشاهی را به لهراسب داده بود و خود راهی کوه شده بود. جمعی از بزرگان هم با او می رفتند و هر چه کی خسرو می گفت برگردید و با من نیایید، بجز رستم،زال و گودرز بقیه همچنان به دنبال او می رفتند. رستم، زال و گودرز برمی گردند. کی خسرو و همراهان به راه ادامه می دهند و به چشمه ای می رسند. کی خسرو سر و تن را در آب می شوید و می گوید پس از طلوع آفتاب شما مرا هرگزنخواهید دید.  بهیچ وجه بعد از من اینجا نمانید که برف و بورانی سنگین در راه است

چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان 
 کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخواب
 شما بازگردید زین ریگ خشک
مباشید اگر بارد از ابر مشک 
 ز کوه اندر آید یکی باد سخت
 کجا بشکند شاخ و برگ درخت
ببارد بسی برف زابر سیاه 
شما سوی ایران نیابید راه 
سر مهتران زان سخن شد گران
بخفتند با درد کنداواران

بزرگان آن شب را با ناراحتی  می خوابند و فردا که بلند می شوند اثری از کی خسرو نمی بینند. شروع به جستجو می کنند ولی هیچ اثری نیست

چو از کوه خورشید سر برکشید 
ز چشم مهان شاه شد ناپدید 
ببودند ز آن جایگه شاه جوی 
بریگ بیابان نهادند روی 
ز خسرو ندیدند جایی نشان 
ز ره بازگشتند چون بیهشان

ولی بجای اطاعت از فرمان کی خسرو در همانجا می مانند و می گویند که فعلا هوا خشک است و خبری از برف و بوران هم نیست. کنار چشمه ماندگار می شوند و در حیرتند که چه بر سر کی خسرو آمده

خروشان بدان چشمه بازآمدند 
پر از غم دل و با گداز آمدند 
بران آب هر کس که آمد فرود 
همی داد شاه جهان را درود 
فریبرز گفت: آنچ خسرو بگفت 
نه با جان پاکش خرد بود جفت
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم 
یک امشب ازین چشمه برنگذریم 
زمین گرم و نرم است و روشن هوا 
بدین رنجگی نیست رفتن روا 
بران چشمه یکسر فرود آمدند 
ز خسرو بسی داستانها زدند
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی 
 کزین رفتن شاه نادیده ایم
ز گردنکشان نیز نشنیده ایم
 دریغ آن بلند اختر و رای او 
بزرگی و دیدار و بالای او 
خردمند ازین کار خندان شود 
که زنده کسی پیش یزدان شود
که داند بگیتی که او را چه بود 
    چه گوییم و گوش که یارد شنود 

همانجا هستند تا موقع خواب که ناگهان طوفانی شروع می شود و هوا سخت خراب می شود. به طوری که همه نامداران از جمله فریبرز، گیو و بیژن زیر برف می مانند

هم آنگه برآمد یکی باد و ابر 
هواگشت برسان چشم هژبر
چو برف از زمین بادبان برکشید 
نبد نیزه ی نامداران پدید
یکایک ببرف اندرون ماندند 
ندانم بدآنجای چون ماندند
زمانی تپیدند در زیر برف 
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف 
 نماند ایچ کس را ازیشان توان
   برآمد بفرجام شیرین روان

رستم، زال و گودرز که زودتر از کی خسرو جدا شده بودند هم دچار برف می شوند ولی بهرحال دورتر هستند و موقعیتشان به بدی دیگر نامداران نیست. کمی در راه می مانند و در عجبند که گیریم خسرو به معراج رفته ولی سر بقیه همراهان او چه آمده

همی بود رستم بران کوهسار 
همان زال و گودرز و چندی سوار
بدان کوه بودند یکسر سه روز 
چهارم چو بفروخت گیتی فروز  
بگفتند کین کار شد با درنگ 
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ 
اگر شاه شد از جهان ناپدید  
چو باد هوا از میان بردمید 
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند

رستم، زال و گودرز تا یک هفته هم امید داشتند که بقیه را ببینند ولی اثری از آنها نیست. ناجار قبول می کنند که با آن برف و توفان همه همراهان کی خسرو از بین رفته اند. گودرز که گیو و بیژن را هم در این ماجرا از دست داده بی قراری می کند که چقدر از فرزندان من برای کاووس و خانواده او از بین رفته اند. زال هم او را دلداری می دهد که خواست یزدان را باید پذیرفت. تازه شاید برف که کم بشود شاید راهشان را پیدا کنند. ما بیشتر می توانیم اینجا بمانیم و باید برویم و چند تفر را می فرستیم تا پیداشون کنند. بدین ترتیب رستمف زال و گودرز برمی گردند

بدیشان همه زار و گریان شدند 
بران آتش درد بریان شدند 
همی کند گودرز کشواد موی 
همی ریخت آب و همی خست روی
همی گفت گودرز کین کس ندید 
 که از تخم کاوس بر من رسید 
+++
سخنهای دیرینه دستان بگفت 
که با داد یزدان خرد باد جفت 
چو از برف پیدا شود راه شاه 
مگر بازگردند و یابند راه 
نشاید بدین کوه سر بر بدن 
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
پیاده فرستیم چندی براه 
بیابند روزی نشان سپاه 
 برفتند زان کوه گریان بدرد
همی هر کسی از کس یاد کرد
 ز فرزند و خویشان وز دوستان
  و زآن شاه چون سرو در بوستان 


از طرفی لهراسب مشغول آماده شدن برای جشن تاجگزاری است

گزیدش یکی روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهی بسر
 چنانچون فریدون فرخ نژاد 
برین مهرگان تاج بر سر نهاد  
بدان مهرگان گزین او ز مهر
کزان راستی رفت مهر سپهر 
 بیاراست ایوان کیخسروی 
بپیراست دیوان او از نوی
+++
چنینست گیتی فراز و نشیب
یکی آورد دیگری را نهیب   

خب اینهم پایان ماجرای کی خسرو (البته شخصیت کی خسرو دارای چنان ویژگی های است که نیاز به تامل بیشتری دارد، آنها را در مقاله-مانندی گردآوری کرده ام، در فرصتی مناسب به اشتراک خواهم گذاشت). از این پس داستان پادشاهی لهراسب را در شاهنامه خوانی در منچستر دنبال خواهیم کرد
سپاس از همراهی شما

لغاتی که آموختم
آورد = جنگ و نبرد

ابیانی که خیلی دوست داشتم
جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین
 یکی را ز خاک سیه برکشد
 یکی را ز تخت کیان درکشد 
 نه زین شادمانی نه زان مستمند
چنینست رسم سرای گزند  
 کجا آن یلان و کیان جهان 
از اندیشه دل دور کن تا توان

چنین گفت کز داور راستی 
شما را مبادا کم و کاستی 
که یزدان شما را بدان آفرید
که روی بدیها شود ناپدید 


قسمت های پیشین
ص  932  پادشاهی لهراسپ


© All rights reserved

No comments: