Tuesday 14 November 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 115

داستان تا جایی رسیده بود که کی خسرو گوشه گیری اختیار کرده و اوقاتش تماما به دعا و نیایش می گذرد. بعد از اینکه سروشی را در خواب می بیند که می گوید زمانت در این دنیا رو به پایان است، کی خسرو خیالش راحت می شود و شروع به وصیت کردن می کند

چو آمدش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را درگشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را 
وصی کرد گودرز کشواد را
بدو گفت بنگر بکار جهان
 چه در آشکار و چه اندر نهان 
که هر گنج را روزی آگندنیست
بسختی و روزی پراگندنیست

کی خسرو توضیح می دهد تا بعد ار او دارایی کشور چگونه خرج شود. اول رباط (کاروانسرا) های خراب شده باید آباد شود. بعد آبگیر(برکه) هایی که در جنگ با تورانیان از بین رفته. بعد به کودکان بی سرپرست و زنان تنها و بعد به دیگر نیازمندان رسیدگی شود

نگه کن رباطی که ویران بود 
یکی کان بنزدیک ایران بود
دگر آبگیری که باشد خراب
از ایران وز رنج افراسیاب 
 دگر کودکانی که بی مادرند 
زنانی که بی شوی و بی چادرند
دگر آنکش آید بچیزی نیاز
  ز هر کس همی دارد آن رنج راز 
 بر ایشان در گنج بسته مدار 
ببخش و بترس از بد روزگار


بعد از گنج بادآورده سخن می راند که باید برای آبادانی شهرها و آتشکده ها از آن استفاده کرد. بعد کسانی که در جوانی دست و دلباز بودند و اکنون نیازمند شده اند. چاه های خشک هم باید آباد شوند

دگر گنج کش نام بادآورست 
پر از افسر و زیور و گوهرست 
نگه کن بشهری که ویران شدست 
کنام پلنگان و شیران شدست
دگر هرکجا رسم آتشکدست 
که بی هیربد جای ویران شدست 
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند 
 بروز جوانی درم برفشاند  
دگر چاهساری که بی آب گشت 
فراوان برو سالیان برگذشت
بدین گنج بادآور آباد کن
 درم خوار کن مرگ را یاد کن

بعد ار گنج عروس صحبت می کند که کی کاوس در توس گذاشته (بنا به لغت نامه دهخدا، عروس را در مذمت پنهان کردن چیزی در وقت حاجت ، به کار برند) از گودرز می خواهد آن گنج را به زال رستم و گیو ببخشد. گله  ها را به توس بخشید و به گودرز هم زمین و باغ ها و همینظور به هر یک از بزرگان چیزی درخور آنها می بخشد

دگر گنج کش خواندندی عروس
که آگند کاوس در شهر طوس
 بگودرز فرمود کان را ببخش
یزال و بگیو و خداوند رخش
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد یکسر برستم سپرد
همان یاره و طوق کنداوران
همان جوشن و گرزهای گران
ز اسبان بجایی که بودش یله
بطوس سپهبد سپردش گله
همه باغ و گلشن بگودرز داد
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
سلیح تنش هرچ در گنج بود
که او را بدان خواسته رنج بود
 سپردند یکسر بگیو دلیر
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
از ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای
فریبرز کاوس را داد شاه
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
 نبشته برو نام شاه جهان
که اندر جهان آن نبودی نهان
ببیژن چنین گفت کین یادگار 
         همی دار و جز تخم نیکی مکار 

بعد هم با ایرانیان خداحافظی می کند و می گوید اگز از من چیزی می خواهید بگویید. همه هم می پرسند خب جانشین تو کیست و این تاج و تخت به که می رسد

بایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
 بخواهید چیزی که باید ز من
 که آمد پراگندن انجمن
+++
همی گفت هرکس که ای شهریار
کرا مانی این تاج را یادگار 

زال بلند می شود و از خوبی ها و زحمات رستم برای نگهداری تاج و تخت ایران می گوید و می پرسد حالا که تو از پادشاهی سیر شدی برای رستم چی می ماند از این پادشاهی. کی خسرو هم فرمانی صادر می کند که رستم جلودار این مرز و بوم و مالک)کشور نیم روز است(نیم روز در جنوب باختری افغانستان است که در همسایگی کشورهای ایران و پاکستان قرار دارد

چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست
چنین گفت کای شهریار جهان
سزد کرزوها ندارم نهان
 تو دانی که رستم بایران چه کرد 
  برزم و ببزم و بننگ و نبرد 
+++
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید ببن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه 
چه ماند بدین شیردل نیک خواه 
+++
چنین داد پاسخ که کردار اوی
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
+++
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
 نبشتند هدی ز شاه زمین
 سرافراز کیخسرو پاک دین
 ز بهر سپهبد گو پیلتن
ستوده بمردی بهر انجمن
 که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و بیدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نیمروز
سپهدار پیروز لشکر فروز
نهادند بر عهد بر مهر زر
برآیین کیخسرو دادگر

سپس گودرز و بعد از آن تمام بزرگان یک به یک از زحماتی که در راه ایران کشیده اند می گویند و چیزی هم در قبال آن می گیرند

جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست
+++
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت
+++
بپیش بزرگان کمر بسته ام
بی آزار یک روز ننشسته ام
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
+++
چنین داد پاسخ که بیشست ازین
که بر گیو بادا هزارآفرین
خداوند گیتی ورایار باد
دل بدسگالانش پرخار باد
کم و بیش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادی و تن درست
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
 نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
یکی نامه از پادشا بر حریر
یکی مهر زرین برو برنهاد
    بران نامه شاه آفرین کرد یاد
+++
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
بدو گفت شاها انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
 منم زین بزرگان فریدون نژاد
ز ناماوران تا بیامد قباد
 کمر بسته ام پیش ایرانیان
   که نگشادم از بند هرگز میان
+++
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
همی بگذرد زین سرای سپنج
چه فرمایدم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من 
+++
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بیشست رنج تو از روزگار
 همی باش با کاویانی درفش
تو باشی سپهدار زرینه کفش
 بدین مرز گیتی خراسان تراست
ازین نامداران تن آسان تراست
 نبشتند عهدی بران هم نشان
بپیش بزرگان گردنکشان
 نهادند بر عهد بر مهر زر 
   یکی طوق زرین و زرین کمر 

تا اینکه همه بزرگان صحبت می کنند و چیزی می خواهند بجز لهراسب. کی خسرو به بیژن می گوید که دنبال لهراسب برود و او را با احترام بیاورد. وقتی لهراسب می رسد، کی خسرو از جا بلند می شود و تاج پادشاهی را بر سر لهراسب می گذارد و می گوید که از این پس تو پادشاه خواهی بود

ازان مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند 
ببیژن بفرمود تا با کلاه چو
یاورد لهراسب را نزد شاه
 دیدش جهاندار برپای جست
برو آفرین کرد و بگشاد دست
 فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین 
  همه پادشاهی ایران زمین 

همه ایرانیان در تعجب می مانند که این چه کاری است و چگونه می شود لهراسب پادشاه شود. زال در میان جمع بلند می شود و می گوید که لهراسب آدمی از نژاد بزرگان و پادشاهان نیست فردی ندار بوده که با حمایت های تو به جایگاهی رسیده و لایق پادشاهی نیست

شگفت اندرو مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند
 ازان انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچ بودش بدل رای راست
چنین گفت کای شهریار بلند
سزد گر کنی خاک را ارجمند
 سربخت آن کس پر از خاک باد  
روان ورا خاک تریاک باد
+++
که لهراسب را شاه خواند بداد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
 بایران چو آمد بنزد زرسب
فرومایه ای دیدمش با یک اسب
 بجنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
 ز چندین بزرگان خسرو نژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
نژادش ندانم ندیدم هنر  
    ازین گونه نشنیده ام تاجور 
+++
خروشی برآمد ز ایرانیان
کزین پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کی کند شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی 
   بجز دود ز آتش نجوید همی 

کی خسرو می گوید نه این درست نیست و اصل و نسب لهراسب به هوشنگ می رسد. هر کسی که لهراسب را به شاهی قبول نکند و از فرمان من سر بپیچد تمام ارزشش پیش من از بین خواهد رفت

نبیره ی جهاندار هوشنگ هست
خردمند و بینادل و پاک دست
 پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی 
بدین هم بود پاک فرزند اوی 
+++
بشاهی برو آفرین گسترید
وزین پند و اندرز من مگذرید
هرآنکس کز اندرز من درگذشت 
همه رنج او پیش من بادگشت

زال که اینرا می شنود انگشتش را به خاک می زند و بعد آنرا به لبانش می زند و می گوید ما نمی دانستیم که لهراسب به پادشاهان می رسد

چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید انگشت و برزد بخاک
 بیالود لب را بخاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
بشاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
 که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم بخاک سیاه
   لب آلوده شد مشمر آن از گناه 

بعد کی خسرو شروع به وداع با تخت شاهی و بزرگان می کند

به ایرانیان گفت پیروز شاه 
که بدرود باد این دل افروز گاه
  +++
یلان را همه پاک در بر گرفت
بزاری خروشیدن اندر گرفت
+++
خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
پس پرده ها کودک خرد و زن
fکوی و ببازار شد انجمن
خروشیدن ناله و آه خاست
بهر برزنی ماتم شاه خاست
به ایرانیان آن زمان گفت شاه 
که فردا شما را همینست راه 
+++
من اکنون روانرا همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
 نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای
بگفت این وز پایگه اسب خواست 
 ز لشکرگه آواز فریاد خاست 

بعد با چهار کنیزی که در خانه داشته خداحافظی میکند و می گوید شما هم خودتان را ناراحت نکنین تا من راحت تر بروم. بعد کنیزان را به لهراسب می سپارد

بیامد بایوان شاهی دژم
بزاد سرو اندر آورده خم
کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
 ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج
 شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید زین پس مرا 
کزین خاک بیدادگر بس مرا
+++
که ما را ببر زین سرای سپنج
رها کن تو ما را ازین درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کزین پس شما را همینست راه
 کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
 کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زان سان بدریای آب
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم بدوزخ درند ار بهشت
 مجویید ازین رفتن آزار من
   که آسان شود راه دشوار من

کی خسرو راهی می شود و بزرگان و سپاه و لهراسب به دنبال او می روند. کی خسرو لهراسب را برمی گرداند و می خواهد که دیگران همراهش نروند ولی باز هم جمعی از موبدان و بزرگان چون رستم، زال ، گودرز، گیو، فریبرز، توس و بیژن همراهش می روند

همه نامداران ایران سپاه
نهادند سر بر زمین پیش شاه
که ما پند او را بکردار جان
بداریم تا جان بود جاودان
بلهراسب فرمود تا بازگشت
  بدو گفت روز من اندر گذشت
+++
برفتند با او ز ایران سران
بزرگان بیدار و کنداوران
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
دگر بیژن گیو و گستهم نیو
بهفتم فریبرز کاوس بود
  بهشتم کجا نامور طوس بود

همه موبدان گفتند آخر این چه روشی است این چه گفته است که سروشی را در خواب دیدم که بمن گفته زمان ماندنم بر این زمین رو به پایان است حتی فریدون هم ادعای صحبت با فرشتگان را نداشت

همی گفت هر موبدی در نهفت
کزین سان همی در جهان کس نگفت
همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
+++
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
که نزد فریدون نیامد سروش

کی خسرو می گوید این رفتن من همه خوبی و اقبال است. حالا هم شما برگردید و بدانید که به زودی همدیگر را خواهیم دید

چنین گفت ایدر همه نیکویست
برین نیکویها نباید گریست
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز پاک یزدان شناس
 که گرد آمدن زود باشد بهم
 مباشید زین رفتن من دژم
+++
ز با من شدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید

رستم، زال و گودرز برمی گردند ولی بقیه بزرگان همراه او می روند

سه مرد گرانمایه و سرفراز
شنیدند گفتار و گشتند باز
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر
نگشتند زو باز چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو

کی خسرو و چند تن از بزرگانی که همراهشون بودند یک شبانه روز در بیابان جلو می روند تا به چشمه ی آبی می رسند. کی خسرو در آن چشمه خودش را می شوید و می گوید که زمان دیدار با سروش رسیده. به زودی دیگر مرا نمی بینید

برفتند یک روز و یک شب بهم
شدند از بیابان و خشکی دژم
+++
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند
+++
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش
مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود
+++
بران آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان زند و است
+++
چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان
 کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخوب
شما بازگردید زین ریگ خشک
  مباشید اگر بارد از ابر مشک 

حالآ آخرین پیش گویی کی خسرو چگونه تحقق میابد، می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
ممنون از همراهی شما بزرگواران

لغاتی که آموختم
یازیدن = قصد کردن، نزدیک شدن
مشمر = ویران، برچیده

زیج = معرب زیگ است و آن کتابی باشد که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند. (برهان )... و بمناسبت آن نام علمی است در اصول احکام علم نجوم و هیئت که تقویم از آن استخراج کنن


ابیانی که خیلی دوست داشتم
مگردان زبان زین سپس جز بداد 
که از داد باشی تو پیروز و شاد 
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان  
خردمند باش و بی آزار باش 
همیشه روانرا نگهدار باش

قسمت های پیشین
ص  927  شما بازگردید زین ریگ خشک
© All rights reserved

No comments: