Monday 6 November 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 114


داستان تا جایی رسیده بود که گوشه گیری کی خسرو از تخت پادشاهی و پناه بردن به خلوت و به نیایش افراطی پرداختن وی، بزرگان را نگران کرده بود. گودرز از زال و رستم می خواهد تا برای راهنمایی کی خسرو بیایند. کی خسرو همچنان به راز و نیاز با خداوند مشغول است و این حالت وی و تب و تاب او همه را نگران کرده. زال و رستم می رسند و گودرز شرح حال کی خسرو را به زال و رستم می دهد

چو رستم پدید آمد و زال زر
همان موبدان فراوان هنر 
 هرآنکس که بود از نژاد زرسب 
پذیره شدن را بیاراست اسب 
همان طوس با کاویانی درفش 
همه نامداران زرینه کفش 
چو گودرز پیش تهمتن رسید 
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
سپاهی همی رفت رخساره زرد 
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه 
بگفتار ابلیس گم کرد راه
همه بارگاهش سیاهست و بس
شب و روز او را ندیدست کسزال
 ازین هفته تا آن در بارگاه 
گشایند و پوییم و یابیم راه 
جز آنست کیخسرو ای پهلوان 
که دیدی تو شاداب و روشن روان
شده کوژ بالای سرو سهی 
گرفته گل سرخ رنگ بهی
ندانم چه چشم بد آمد بروی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
 مگر تیره شد بخت ایرانیان 
       وگر شاه را ز اختر آمد زیان 

زال می گوید که شما نگران نباشین من با کی خسرو صحبت می کنم و سعی می کنم تا به راهش بیاورم

 بدیشان چنین گفت زال دلیر 
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
 درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود
 شما دل مدارید چندین بغم 
که از غم شود جان خرم دژم
بکوشیم و بسیار پندش دهیم 
    بپند اختر سودمندش دهیم 

کی خسرو وقتی صدای رستم را می شنود و متوجه می شود که بزرگان به دیدارش آمدند بلند می شود و با همه سلام و احوالپرسی می کند

شهنشاه چون روی ایشان بدید 
بپرده در آوای رستم شنید
پراندیشه از تخت برپای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
 ز دانندگان هرک بد زابلی 
ز قنوج وز دنبر و کابلی
یکایک بپرسید و بنواختشان 
   برسم مهی پایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هرک بود 
باندازه شان پایگه برفزود

زال شروع به صحبت می کند. اول از بزرگی و نکات مثبت شاه می گوید بعد می گوید که ما خبر ناگوار بدحالی تو را شنیدیم.  حال اینجاییم بگو ناراحتی تو چیست. بدان هر چی هم باشد به کمک مال و زحمت و مردانگی و به یاری پروردگار درست می شود. به درویش از چیزی که برای خودمان عزیز است می دهیم تا خداوند هم گره از کار تو باز کند و خرد را جوشن مغزت کند

سیاوش مرا خود چو فرزند بود 
که با فر و با برز و اورند بود 
ندیدم کسی را بدین بخردی 
بدین برز و این فره ایزدی 
بپیروزی و مردی و مهر و رای 
که شاهیت بادا همیشه بجای 
+++
یکی ناسزا آگهی یافتم 
بدان آگهی تیز بشتافتم
ستاره شناسان و کنداوران
 ز هر کشوری آنک دیدم سران 
 ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
برفتند با زیج هندی ز جای
 بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا پاک ببرید مهر 
 از ایران کس آمد که پیروز شاه 
بفرمود تا پرده ی بارگاه 
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشد ز ما چهره ی شهریار
 من از درد ایرانیان چو عقاب 
همی تاختم همچو کشتی بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان 
   ز چیزی که دارد همی در نهان 
+++
به سه چیز هر کار نیکو شود 
همان تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز این نشاید همی کار کرد 
 چهارم بیزدان ستایش کنیم 
شب و روز او را نیایش کنیم 
که اویست فریادرس بنده را 
همو بازدارد گراینده را 
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگر چند چیز ارجمند است نیز 
 بدان تا روان تو روشن کند 
  خرد پیش مغز تو جوشن کند 

کی خسرو پاسخ می دهد. ابتدا از نکات مثبت شروع می کند و از بزرگی و کمک های زال و رستم می گوید بعد می گوید که من به هر چه می خواستم رسیدم، اکنون دعا می کنم تا خدا گناه های گذشته مرا ببخشد وراهنماییم کند تا مثل پادشاهان گذشته دچار گمراهی نشوم. خدا هم خواسته ی مرا اجابت کرد، دیشب فرشته ای به خواب من آمد و بمن مژده داد که به زودی از این دنیا می روم

ز گفتار چرب ار پژوهش کنم 
ترا این ستایش نکوهش کنم  
بیزدان یکی آرزو داشتم 
جهان را همه خوار بگذاشتم 
کنون پنج هفتست تا من بپای 
همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا 
درخشان کند تیرگاه مرا 
برد مر مرا زین سپنجی سرای 
بود در همه نیکوی رهنمای 
نماند کزین راستی بگذرم 
چو شاهان پیشین یپیچد سرم 
کنون یافتم هرچ جستم ز کام 
بباید پسیچید کمد خرام 
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش 
 که برساز کمد گه رفتنت 
سرآمد نژندی و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد بسر 
  غم لشکر و تاج و تخت و کمر

زال که این سخنان را می شنود ناراحت می شود و او هم با دیگر بزرگان هم عقیده می شود که کی خسرو دیوانه شده و عقلش را از دست داده. زال به بزرگان می گوید که باید اینرا به خود او هم بگویم حتی اگر بر من خشم گیرد. بزرگان هم می گویند درست است. برو و بگو، ما هم پشتت هستیم

چو بشنید زال این سخن بردمید 
یکی باد سرد از جگر برکشید 
بایرانیان گفت کین رای نیست
خرد را بمغز اندرش جای نیست
+++
بگویم بدو من همه راستی 
گر آید بجان اندرون کاستی
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
کزین سان سخن کس نگفت از میان
 همه با توایم آنچ گویی بشاه 
  مبادا که او گم کند رسم و راه

زال به کی خسرو می گوید می دانم که حرف من تلخه ولی باشد که این سخن تلخ من درمان تو باشد. تو مادرت دختر افراسیاب بوده و در توران بزرگ شدی. از یک طرف پدربزرگت افراسیاب بوده که همیشه درفکر جادو و نیرنگ بوده و پدربزرگ دیگرت کی کاوس که در فکر فتح آسمان ها بوده و هر چه که نصیحتش کردم که از خیر پرواز بگذرد به گوشش نرفت که نرفت. خودت هم که به رزم رفتی و شخصا به مبارزه با پشنگ پرداختی. بعدش هم که با افراسیاب جنگیدی اگر خداوند کمکت نمی کرد و افراسیاب پیروز شده بود الان تمام ایران را افراسیاب تحت سلطه خود داشت. حالا هم که جنگ تمام شده و گفتم که ایرانی ها راحت شدند این ماجرا پیش آمده که بد از بدتر شده

که گفتار تلخست با راستی 
ببندد بتلخی در کاستی 
نشاید که آزار گیری ز من 
برین راستی پیش این انجمن 
بتوران زمین زادی از مادرت 
همانجا بد آرام و آبشخورت 
ز یک سو نبیره ی رد افراسیاب 
که جز جادوی را ندیدی بخواب 
چو کاوس دژخیم دیگر نیا 
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا 
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگی و شاهی و تاج و کمر 
همی خواست کز آسمان بگذرد 
همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسی پندها دادمش 
همین تلخ گفتار بگشادمش
بس پند بشنید و سودی نکرد
  ازو بازگشتم پر از داغ و درد 
+++
چو شیر ژیان ساختی رزم را
بیاراستی دشت خوارزم را 
 ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ 
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ 
گر او را بدی بر تو بر دست یاب
بایران کشیدی رد افراسیاب 
+++
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و رای تو پیوسته کرد 
 بکشتی کسی را که زو بد هراس 
بدادار دارنده بد ناسپاس 
چو گفتم که هنگام آرام بود 
گه بخشش و پوشش و جام بود
بایران کنون کار دشوارتر 
فزونتر بدی دل پرآزارتر 
که تو برنوشتی ره ایزدی
 بکژی گذشتی و راه بدی 
+++
 پشیمانی آید ترا زین سخن
 براندیش و فرمان دیوان مکن
 +++
بیزدان پناه و بیزدان گرای 
که اویست بر نیک و بد رهنمای
گر این پند من یک بیک نشنوی
بهرمن بدکنش بگروی
 بماندت درد و نماندت بخت 
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنمای 
   بپاکی بماناد مغزت بجای

زال صحبتش تمام میشود دیگر بزرگان هم به کی خسرو می گویند که ما با زال هم عقیده هستیم

سخنهای دستان چو آمد ببن 
یلان برگشادند یکسر سخن
که ما هم برآنیم کین پیر گفت 
 نباید در راستی را نهفت 

 کی خسرو پاسخ می دهد که به موی سفیدت احترام گذاشتم که پاسخت را به تندی نمی دهم. همچنین پدر رستمی و او به گردن ما حق دارد . بمن گفتی که در فرمان دیو هستم اتفاقا من برای درمان دردهایم به یزدان پناه بردم و نه دیو. همچنین گفتی که مادر من از توران هست و تورانیان خردمند و بیدار نیستند. ولی من پسر سیاوش و خردمند هستم (چفدر زیبا فردوسی افکار نژادپرستانه را رد می کند) و من به اصل و ریشه ام افتخار می کنم. نوه ی  کی کاوس هستم و تو از اینکه او تختی ساخته و خواهان دست یابی به آسمان شده او را نکوهش کردی ولی این زیاده خواهی برای پادشاه عیب نیست. سپس از به جنگ رفتن من گفتی، من به جنگ کسی رفتم که مایه بدی و شر بود. همه دنیا را از بدی پاک کردم و اکنون کاری نمانده که منتظر انجامش باشم ولی نمی خواهم مثل پادشاهان قدیم از راه بدر شوم برای همین به درگاه خداوند دعا می کنم. به این دلیل بر خلاف آنچه رسم کیان بوده تنها به جنگ پشنگ رفتم  چون هماوردی برای او در لشکر ایران ندیدم. امکان نداشت کسی که فره ایزدی ندارد تاب مقاومت در مقابل پشنگ را داشته باشد

پراندیشه گفت ای جهاندیده زال 
بمردی بی اندازه پیموده سال 
اگر سرد گویمت بر انجمن 
جهاندار نپسندد این بد 
دگر آنک رستم شود دردمند
ز من ز درد وی آید بایران گزند 
+++
همان پاسخت را بخوبی کنیم 
دلت را بگفتار تو نشکنیم 
چنین گفت زان پس بواز سخت 
که ای سرفرازان پیروز بخت 
سخنهای دستان شنیدم همه 
که بیدار بگشاد پیش رمه 
بدارنده یزدان گیهان خدیو 
که من دورم از راه و فرمان دیو 
به یزدان گراید همی جان من 
که آن دیدم از رنج درمان من 
+++
نخست آنک گفتی ز توران نژاد 
خردمند و بیدار هرگز نزاد 
جهاندار پور سیاوش منم 
ز تخم کیان راد و باهش منم 
نبیره ی جهاندار کاوس کی
دل افروز و با دانش و نیک پی 
 بمادر هم از تخم افراسیاب 
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
نبیره ی فریدون و پور پشنگ
ازین گوهران چنین نیست ننگ 
 دگر آنک کاوس صندوق ساخت
سر از پادشاهی همی برفراخت
 چنان دان که اندر فزونی منش
 نسازند بر پادشا سرزنش 
+++
کنون من چو کین پدر خواستم 
جهان را بپیروزی آراستم 
بکشتم کسی را کزو بود کین
وزو جور و بیداد بد بر زمین
 بگیتی مرا نیز کاری نماند 
ز بدگوهران یادگاری نماند 
هرآنگه که اندیشه گردد دراز 
ز شادی و از دولت دیریاز 
چو کاوس و جمشید باشم براه 
چو ایشان ز من گم شود پایگاه 
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر
 بترسم که چون روز نخ برکشد 
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
بیاراستی چون دلاور پلنگ 
 ازان بد کز ایران ندیدم سوار 
نه اسپ افگنی از در کارزار
که تنها بر او بجنگ آمدی
چو رفتی برزمش درنگ آمدی
 کسی را کجا فر یزدان نبود 
     وگر اختر نیک خندان نبود 
+++
تو ای پیر بیدار دستان سام 
مرا دیو گویی که بنهاد دام 
بتاری و کژی بگشتم ز راه 
روان گشته بی مایه و دل تباه 
بتاری و کژی بگشتم ز راه
کجا یابم و روزگار بدی 
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابم و روزگار بدی

زال که این سخن را می شنود متوجه می شود که در اشتباه بوده ولی از آنجا که زال انسانی بزرگ منش است از کی خسرو معذرت می خواهد. کی خسرو هم معذرت خواهی او را قبول می کند

چو دستان شنید این سخن خیره شد 
همی چشمش از روی او تیره شد 
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
 ز من بود تیزی و نابخردی 
توی پاک فرزانه ی ایزدی 
سزد گر ببخشی گناه مرا 
اگر دیو گم کرد راه مرا  
سالیان شد فزون از شمار
مرا کمر بسته ام پیش هر شهریار
 ز شاهان ندیدم کزین گونه راه 
بجستی ز دادار خورشید و ماه 
که ما را جدایی نبود آرزوی 
  ازین دادگر خسرو نیک خوی 
+++
سخنهای دستان چو بشنید شاه 
پسند آمدش پوزش نیک خواه 
بیازید و بگرفت دستش بدست
بر خویش بردش بجای نشست
 بدانست کو این سخن جز بمهر 
نپیمود با شاه خورشید چهر 

خب حالا که کی خسرو همه را قانع کرد که دیوانه نشده و کارهایش از روی دیوانگی نبوده چه پیش میاید و آنها چطور با این حال دگرگون کی خسرو کنار میایند، می ماند تا جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

لغاتی که آموختم

بادافره = مکافات

زیج = معرب زیگ است و آن کتابی باشد که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند. (برهان )... و بمناسبت آن نام علمی است در اصول احکام علم نجوم و هیئت که تقویم از آن استخراج کنن


ابیانی که خیلی دوست داشتم
که گفتار تلخست با راستی 
ببندد بتلخی در کاستی 


به سه چیز هر کار نیکو شود 
همان تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز این نشاید همی کار کرد 

قسمت های پیشین
ص  886  بیازید و بگرفت دستش بدست
© All rights reserved

No comments: