Monday 3 July 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 109

افراسیاب می خواهد سپاه ایران را غافلگیر کند. از این رو کارآگاهان خود را می فرستد تا سر و گوشی آب بدهند. آنها هم به سمت سپاه ایران می روند و چون هیچ نگهبانی را سر پست مراقبت نمی بینند به افراسیاب خبر می دهند که همه سپاه در خواب است و موقعیت برای حمله مناسب است. البته ما از جلسه قبل بیاد داریم که کی خسرو حمله شبانه افراسیاب را پیش بینی کرده بود و آماده بود

سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
چنین گفت کین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا
کنون جمله ایرانیان خفته اند
همه لشکر ما برآشفته اند
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم
سحرگه بریشان شبیخون کینم
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تخت باید نشست
وگر بختمان بر نگیرد فروغ
همه چاره بادست و مردی دروغ
برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخون بیاراستند
+++
ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد بنزدیک پرده سرای
بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید
طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن روان
همه خفتگان سربسرمرد هاند
وگر نه همه روز می خورد هاند
بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست

 سپاه توران به آرامی به قرارگاه سپاه ایران نزدیک می شود ولی همینکه پرچمشان را بالا می برند از یک سو سپاه تحت فرماندهی رستم و از سوی دیگر سپاه تحت فرماندهی گستهم، گیو و توس بر آنها می تازند 

سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را ببست
برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان ناله ی بوق و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خروشیدن کر نای
غو طبل بر کوهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
+++
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هواتیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و طوس
بپیش اندرون نال هی بوق و کوس
شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
+++
ازیشان ز صد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
+++
برآمد خروش از دو پرد هسرای
جهان پر شد از ناله ی کر نای
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج

جنگ بین دو سپاه ایران و توران بالا می گیرد. در همین موقع باد و توفانی به سمت تورانیان می وزد و به سپاه ایران کمک می  کند. نهایتا سپاه توران تار و مار می شود

در و دشت گفتی همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر
بقیر اندر اندود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
+++
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و طوس
ز پشت سپاه اندر آورد کوس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران او تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کوه کوه
زمین گشته از خون ایشان ستوه

افراسیاب که موقعیت را وخیم می بیند باز هم می گریزد

هوا گشت چون چادر نیلگون
زمین شد بکردار دریای خون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبگه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند
زخویشان شایسته مردی هزار
بنزدیک او بود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت

کی خسرو که مطلع می شود که افراسیاب گریخته آتش بس اعلام می کند

ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوی پویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبگاه
ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار
فروریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
+++
می آورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت
شب تیره شد از نمودن درشت
شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر او را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن د لافروز تاج
ستایش همی کرد برکردگار
ازان شادمان گردش روزگار
فراوان بمالید بر خاک روی
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیکبخت
از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
ازان خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخم هها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند

وقتی خبر شکست تورانیان به خاقان چین می رسد از اینکه  او با سپاهش افراسیاب را همراهی کرده پشیمان می شوند و برای دلجویی از کی خسرو هدایایی تهیه می کنند و با پیکی می فرستند

چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وزان یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگی بخواب
ز لشکر فرستادن و خواست
شود کار ما بی گمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدی هها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند
فرستاده ای نیک دل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیک دل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود
بپوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه

کی خسرو هم معذرت خواهی خاقان چین را قبول می کند ولی می گوید که اگر افراسیاب از شما کمک خواست نباید به او کمک کنید. خاقان چین هم وقتی که افراسیاب از او کمک می خواهد، او را جواب می کند. افراسیاب نتیجتا به آب رو میاورد و با سپاه همراهش به دریا می زند

جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بود
طرایف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی
که خیره بر ما مبر آب روی
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش
ز بد کردن خویش رنجور باش
هرآنکس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش
+++
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده های کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت
+++
بیامد ز چین تا بب زره
میان سوده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید
بدو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی بروبر گذشت
بدو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کو بمیرد در آب
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت
چنانچون نکشتش نگیرد بمشت
+++
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
چو روشن شود تیره گرن اخترم
بکشتی بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن
به رستم چنین گفت کافراسیاب
سوی گنگ دژ شد ز دریای آب

کی خسرو از گریز افراسیاب به آب با خبر می شود و با سران سپاهش می گوید که من هنوز در پی انتقام خون پدرم سیاوش هستم پس راهی نیست جر اینکه باید به دریا بتازیم. بزرگان سپاه ایران از این سخن مات می مانند و می گویند ما در خشکی قادر به جنگ هستیم ولی در دریا نه. در آب سرنوشتمان معلوم نیست

مرا با نیا جز بخنجر سخن
نباشد نگردانم این کین کهن
+++
شما رنج بسیار برداشتید
بر و بوم آباد بگذاشتید
همین رنج بر خویشتن برنهید
ازان به که گیتی بدشمن دهید
+++
شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیرون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب
چو خشکی بود ما بجنگ اندری
بدریا بکام نهنگ اندریم

رستم پادرمیانی می کند و می گوید اگر چنین نکنیم و در دریا به جنگ افراسیاب نرویم تمام رنج ما تا اکنون بیهوده بوده. بزرگان سپاه هم حرف رستم را می پذیرند و قبول می کنند تا در آب به جنگ با افراسیاب بپردازند

همی گفت رستم که ای مهتران
جهان دیده و رنجبرده سران
نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
ز کاری که سازد همی برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکی پاسخ نو فگندند بن
که ما سربسر شاه را بنده ایم
ابا بندگی دوست دارنده ایم

کی خسرو دستور می دهد تا گیو تمام زنان و بازماندگان افراسیاب به همراه جهن و گرسیوز که در کشتن سیاوش دست داشتند را نزد کی کاووس ببرد. او هم گروگان ها را به کی کاووس می رساند.

بفرمود زان پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویشان و پیوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زیر دست
همه در عماری براه آوردند
ز ایوان بمیدان شاه آوردند
دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر یک بمردی نشان
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
بمهد اندرون پای کرده ببند
+++
همان بیگنه روی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان
همان جهن و گرسیوز بندسای
که او برد پای سیاوش ز جای
چو گرسیوز بدکنش را بدید
برو کرد نفرین که نفرین سزید
همان جهن را پای کرده ببند
ببردند نزدیک تخت بلند
بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاوس مژگان پر آب
پس پرده ی شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آنکس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا
یکی را نگهبان یکی را ببند
ببردند از پیش شاه بلند
+++
دگر بردگان مهتران را سپرد
بایوان ببرد از بزرگان و خرد
+++
بدژ بر یکی جای تاریک بود
ز دل دور با دخمه نزدیک بود
بگرسیوز آمد چنان جای بهر
چنینست کردار گردنده دهر
+++
ز بس ناله ی نای و بانگ سرود
همی داد گل جام می را درود
بیک هفته از کاخ کاوس کی
همی موج برخاست از جام می

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
همو آفریننده ی پیل و مور
ز خاشاک تا آب دریای شور
همه با توانایی او یکیست
خداوند هست و خداوند نیست

خنک آنکسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا

بداند که گیتی برو بگذرد
نگردد بگرد در بی خرد

جهان آفرین رهنمای تو باد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد

شجره نامه
افراسیاب نوه فریدون
پشنگ پسر شیده پسر افراسیاب

قسمت های پیشین
ص 884  بره بر نبودش بجایی درنگ
© All rights reserved

1 comment:

Anonymous said...

با سپاس از خانم ثریا بحیرایی برای کامنت زیر که با اجازه ایشان اینجا هم کپی می کنم

أيين رزم ، بزم، مدارا ودلجويى با اسيران جنگى ونيز محافظت از زنان و دختران بى گناه دشمن، نيايش با خدا در هنگام فراغت از جنگ از نكات بارزو ارزشمند اين أبيات است كه بيانگر آنست كه أيين نبرد در نزد ايرانيان باستان موضوعى وحشيگرانه و دور از تمدن نبوده بلكه در جاى خود مقدس و با ارزش هاى انسانى مطابق و بر أساس منش جنگى وقانونمندى بوده است.
حال امروزه جهان ما كجاى كار است؟!
با تشكر ازشما براى بازپردازيهايتان از أبيات شاهنام