Wednesday 14 December 2016

لونی قدیمی


در زندگی هر شخصی آدمهایی پیدا می شوند که قراره از آنها درسی آموخته شود. کاهی حتی بی اعتباری دنیا را هم می شود در انعکاس رفتار برخی از دوستان دید. کافی است به اطراف خود نگاهی بیندازیم تا ردپای گرگان در لباس میش را پیدا کنیم. ماجرای دوستی من با شیوه هم از همین قسم است.

تا مدتها بعد از اینکه با شیوه تو یک مهمانی آشنا شدم مرتب تماس می گرفت و اصرار داشت که حتما در مهمانی و جشن هایی که به مناسبات مختلف ترتیب می داد شرکت کنم. بالاخره منم روزی دعوتش را پذیرفتم و دوستی من با شیوه شروع شد.

چیزی که از همان ابتدا آزاردهنده بود این بود که لطف شیوه متغییر بود و با شروع فصل امتحانات فوران می کرد چراکه من می توانستم برای دخترش نقش معلم را بازی کنم و با تمام شدن امتحانات خیلی ناگهانی  فروکش می کرد. البته تارا به قدری دوست داشتنی بود که اصلا کمک کردن به او برایم مسئله ای نبود ولی دوستی "یویو" گونه ی شیوه پکرم می کرد. چندبار خواستم به دعوتش پاسخ منفی بدهم ولی هر بار با فکر اینکه، حالا گناه تارا چیه، خودم را مقید می کردم که با جزر و مدهای دوستی شیوه بسازم. اگرچه حضور در مهمانی های او چندان هم برایم دلنشین نبود و حذف شدن از لیست مهمان های او آنچنان هم ناراحت کننده نبود.

سالها گذشت و با قبولی تارا در کنکور نقش من به عنوان معلم ریاضی پایان گرفت. در جشن قبولی تارا به دانشگاه، شیوه مهمانی بزرگی ترتیب داده و منهم به آن برنامه دوت شده بودم. ولی در طول مهمانی غیر از سلام و خداحافظی هیچ صحبت دیگری بین ما ردوبدل نشد. از آن به بعد هم در هیچ یک از برنامه های شیوه دعوت نشدم و فقط از طریق دوستان مشترک دورادور از احوال یکدیگر آگاه بودیم.

یکی دوسال بدین منوال گذشت تا اینکه روزی سرو کله ی شیوه با یک تماس تلفنی در زندگی من دوباره پیدا شد: گله می کرد که اونو فراموش کردم و بیاد او نیستم. از اینکه بی لطفی های خود را به پای من نوشته بود حسابی عصبانی شدم ولی از طرفی می گویند که (به استثنای  مواردی که یکی از طرفین یا هر دو نفر بیمارند) در رابطه ای که به شکست انجامیده دو طرف رابطه مقصرند، خودم را هم در این میان بی گناه نمی دیدم. هرچندکه وفتی دفعه آخری که برای دیدن تارا (که برای تعطیلات پایان ترمی به منزل برگشته بود) رفته بودم را بیاد میارم و یاد سردی و حتی شیوه ی بی ادبانه ی برخورد شیوه می افتادم، عصبانی می شدم. ولی دیدم که پا شده با یک دسته گل  آمده به دیدنم و قدم اول را برداشته به حرمت نان و نمکی که طی سالها با هم خورده بودیم درست نبود که برای خالی کردن عقده ی دلم او را می آزاردم. بخشیدمش.

کلی از گذشته صحبت کردیم. طوری شیوه با من گرم گرفته بود که حتی با خودم فکر کردم که شاید همه این کم لطفی ها برداشت غلط من بوده تا اینکه بعد از مدتی صحبت به کار کشید و اینکه با حسابدار شرکتشان دعوایی هستند و به کسی نیاز دارند تا حسابهای آن ماه را که کلی هم قره قاطی هستند سر و سامان بدهد. سرم خیلی شلوع بود و می دانستم قبول حسابهای بهم ریخته شرکت تمام وقت آزادم را می گیرد ولی دلم نیامد به شیوه جواب منفی بدهم. اینگونه شد که دور دوم حضور من در برنامه های او آغاز شد.. این دور هم چیزی حدود 6 ماه طول کشید تا اینکه کل دفاتر روبراه شد و با سردی و بی لطفی حاد حالت مزمن دوست-زدایی شیوه هم عود کرد. نزدیک یک سال هم باز از هم دور افتادیم.

تا اینکه مجددا شیوه با گل و شیرینی دم در خانه ام ظاهر شد. با خودم گفتم حتما باز هم مشکلی پیش آمده . البته خیلی لازم نبود در این مورد بیندیشم. چراکه بزودی مسئله روشن شد. تصادفی داشته و به علت ضربه ای که به کمرش وارد شده تا مدتی قادر به راننگی نخواهد بود و به همین علت به یاد من افتاده چرا که صبح ها منهم به سمت شرکت آنها می رفتم. شیوه ازم خواست تا صبح ها "سرراه" دنبال او هم بروم و او  را هم به شرکت برسانم. البته واژه ی "سرراه" از نظر تکنیکی چندان هم درست نبود چون باید مدت 10 دقیقه مسیری که در شلوغی رفت و آمد صبح و عصر عملا 20 دقیقه ای طول می کشید را رانندگی می کردم که روزانه 40 دقیقه به زمان رفت و آمد من می افزود و چندان هم بی دردسر نبود. با این حال به خودم گفتم که گناه داره و حالا که از دست تو کمکی برمیاد کمکش کن.

روز دومی که رفتم دنبالش آماده نبود و کلی معطلم کرد تا بالاخره تو ماشین نشست و راه افتادیم. روز سوم در برگشت ازم خواست تا در سوپر مارکت توقفی بکنم تا شیوه خردیدش را هم انجام بدهد. البته خود منهم باید در رکابش می بودم و کیسه های نایلون پر از اقلام خرید شده را جابجا می کردم. روز چهارم بازهم صبح آماده نبود و باعث دیر رسیدنم به اداره شد،  برای برگشت چون زودتر از شرکت میامد بیرون و به آرایشگاه می رفت ازم خواست تا بجای شرکت دم آرایشگاه برم دنبالش و باز هم کلی معطلم کرد. کاسه صبرم لبریز شد و وقتی دم در خانه اش رسیدیم گفتم: متاسفم ولی برایم امکان نداره که به این روش ادامه بدهم. پیشنهاد کردم که اگر بتواند خود را سر ساعت مقرر به خانه ما برساند می تواند تا شرکت همراهم بیاید ولی نمی توانستم به شیوه چند روز قبل دنبالش بیایم. او هم با عصبانیت و دلخوری از ماشین پیاده شد و محکم در ماشین را بهم زد و بی خداحافظی وارد خانه اش شد.

رفتارش حسابی بمن برخورد ولی حتی این امر ذره ای از احساس گناهی که برای سختگیری به شیوه به سراغم آمد کم نکرد. روز بعد روز تعطیل بود ولی منکه نتوانستم با احساس گناه مبارزه کنم تصمیم گرفتم از شیوه معذرت بخواهم. به سمت خانه اش راه افتادم. جلوی خانه آنها برخلاف معمول جای پارک ماشین نبود و مجبور شدم کمی دورتر ماشینم را پارک کنم. دم در به یکی از دوستان مشترکمان برخوردم که به مهمانی خانه شیوه دعوت شده بود. از اینکه از قبل تلفن نکرده بودم پشیمان شدم. از دوست مشترکمان خواستم تا دیدنم در جلوی خانه شیوه را نادیده بگیرد. چون برای کاری آمده بودم و خبر نداشتم که شیوه جان مهمان دارد و بهتر بود تا در وقت دیگری مزاحمش می شدم.

فردای آن روز دوست مشترک در تماس تلفنی احوالم را می پرسید. اصرار می کرد که اگر کمکی از دستش برمیاید بی خبر نگذارمش. تعجب کردم. پرسیدم کمک برای چه کاری؟ گویا دیشب در مورد مشکل من که شیوه برای حل آن بمن کمک می کرد اشاره شده بود. از این دوست برای آنکه نگران من بود تشکر کردم ولی تاکید کردم که نیازی به نگرانی نیست و در واقع جریان برعکس هست و من، شیوه را به شرکت می برم و میاورم.

 از شنیدن این حرف تعجب کرد. گویا تصادف مربوط به چند ماه پیش بود و آنهم تصادف شدیدی نبوده. تا آنجا که او می دانست عدم توانایی راننگی شیوه نبوده که او را به فروش ماشینش وادار کرده بود. ماشین نویی از کمپانی سفارش داده که به علت گزینه های اضافی دو هفته ای دیرتر از انچه قرار بوده ماشین را تحویل می گیرد و به علت بی ماشینی شیوه بمن نیازمند بوده و نه به علت کمردرد و عدم توانایی در رانندگی. لبخندی زدم و گفتم خوب خدا را شکر که حال شیوه خوب است و ماشینش هم به زودی میاید و خرید مهمانیش را هم خودش می تواند از این پس انجام بدهد.

دوسال بعد به  شیوه  در خیابان برخوردم بازهم به زور دعوتم می کرد تا به خانه آنها بروم بهانه ای آوردم و دعوتش را رد کردم. با خودم فکر کردم شاید چیزی که باید از دوستی با شیوه می آموختم "نه گفتن" به کسی است که در لباس دوستی از اعتماد و گذشت دوست سو استفاده می کند.

متاسفانه کم نیستند آنهایی که نمی فهمند نباید سکوت از روی بزرگمنشی را به پای نفهمی طرف یا زرنگی خودشان بگذارند.

© All rights reserved

No comments: