Monday 23 May 2016

شاهنامه خوانی در منچستر - 85

سپاه ایران و رستم در مقابل سپاه توران و چین صف کشیده. پیران سپاه را کاملا آماده جنگ کرده، به پیش رستم می رود و هنوز می خواهد که با او در دوستی وارد شود

جهان سربسر آهنین گشته بود
بهر جایگ هبر تلی کشته بود
ز بس ناله ی نای و بانگ درای
زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر
هوا دام کرگس بد از پر تیر
+++
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر
سرافراز هر یک بکردار شیر
+++
وزان جایگه شد بدان انجمن
بجایی که بد سایه ی پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند
که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب
مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان
پیامت بدادم بپیر و جوان

پیران می گوید که غنیمت و زیان جنگی را می پردازیم ولی چگونه کسانی که در کشتن سیاوش دست داشتند به تو تحویل دهیم که همه از بزرگان و نزدیگان افراسیاب هستند

توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی
براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تخت و با افسرند
رستم در پاسخ می گوید 
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب
کجا پای داری بروز نهیب
+++
بدیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش
بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
+++
بدو گفت پیران که ای نیکبخت
برومند و شاداب و زیبا درخت
+++
یک امشب زنم رای با خویشتن
بگویم سخن نیز با انجمن
+++
چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
+++
مرا گر برزم اندر آید زمان
نمیرم ببزم اندرون بی گمان
همی نام باید که ماند دراز
نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند
که پر خون شوی چون ببایدت کند

بین دو سپاه ایران و توران که با سپاه چین همگروه شده اند جنگ در می گیرد

ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب
سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون
ستاره بیالود گفتی بخون
+++
چنین گفت گودرز با پیر سر
که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود
یکی خوار و دیگر تن آسان بود

شنگل رستم را به رزم می خواند و وقتی در مصاف با او کم میآورد می گریزد و به خاقان چین می گوید که رستم اژدهاست و یک نفر حریف او نیست باید تمام سپاه به او بتازد. خاقان هم می گوید که صبح چیز دیگری می گفتی ولی طبق گفته او عمل می کند و همه سپاهیان را به محاصره رستم بسیج می کند

بغرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزم خواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه
+++
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست
کفن بی گمان جوشن و ترگ تست
+++
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
+++
چو شنگل گریزان شد از پیلتن
پراگنده گشتند زان انجمن
+++
بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست
+++
چنین گفت شنگل که این مرد نیست
کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها
نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود رای و دگر بود یاد
+++
بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست
ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی
بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ

رستم به ایرانیان می گوید که از تعداد بی شمار سواران دشمن نهراسید، ما پیروز میدان خواهیم بود

چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ دشمن کند جان زیان
+++
نباشد جز ایرانیان شاد کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس
+++
که امروز پیروزی روز ماست
بلند آسمان لشکر افروز ماست
+++
از انبوه ایشان مدارید باک
ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید

از سپاه دشمن ساوه نامی به رستم تاخت که رستم او را شکست می دهد و بعد رستم به گهار گهانی می تازد و او که در ابتدا آماده نبرد بوده، از مقابل رستم می گریزد. رستم به تعقیب او می پردازد و سرانجام او را نیز از پای در میاورد

چو گفتار ساوه برستم رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن
که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش
ندیدست گفتی تنش را سرش
+++
گهار گهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیلتن کینه خواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریای نیل
گریزی بهنگام با سر بجای
به از رزم جستن بنام و برای
گریزان بیامد سوی قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
+++
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاژورد
+++
پس او گرفته گو پیلتن
که هان چاره ی گور کن گر کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
بدرید خفتان و پیوند اوی
بینداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتی گهار گهانی نبود
+++
بدانست لشکر که او شیرخوست
بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوی خاقان نهادند روی
بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
تهمتن بپیش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد
همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
+++
برآورد رستم برانسان خروش
که گفتی برآمد زمانه بجوش
+++
شما را چه کارست با تاج زر
بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوی بند آورید
میان را بخم کمند آورید
شما را ز من زندگانی بسست
که تاج و نگین بهر دیگر کسست
+++
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن
همی زینهاریت باید چو من
تو سگزی که از هر کسی بتری
همی شاه چین بایدت لشکری

جنگ بالا می گیرد و گودرز که رستم را در موقعیت خطرناکی می بیند رهام را با سپاهش می فرستد تا پشت رستم را داشته باشد

هوا را بپوشید پر عقاب
نبیند چنان رزم جنگی بخواب
چو گودرز باران الماس دید
ز تیمار رستم دلش بردمید
برهام گفت ای درنگی مایست
برو با کمان وز سواری دویست
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
نگه دار پشت تهمتن بجنگ
+++
برآشفت رهام همچون پلنگ
بیامد بپشت تهمتن بجنگ
چنین گفت رستم برهام شیر
که ترسم که رخشم شد از کار سیر
چنو سست گردد پیاده شوم
بخون و خوی آهار داده شوم
یکی لشکرست این چو مور و ملخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ
+++
برانگیخت رخش و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بهر سو که خام اندر انداختی
زمین از دلیران بپرداختی
هرانگه که او مهتری را ز زین
ربودی بخم کمند از کمین

خاقان چین که می بیند شکست نزدیک است کسی که با زبان ایرانیان آشنا بوده می فرستد تا با رستم از در آشتی درآید و از او بخواهد که با آنها کینه جویی نکند چرا که آنها کاره ای نبودند و در کشتن سیاوش نقشی نداشتند. مترجم هم می رود و به رستم پیشنهاد صلح می کند. رستم می گوید که چون ما را پیروز میدان دیده اید این پیشنهاد را می دهید. مترجم می گوید که هنوز که پیروز نشده اید و کسی نمی داند که آینده چه در پیش دارد بی خود آهوی نگرفته را نبخش

یکی نامداری ز لشکر بجست
که گفتار ایران بداند درست
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد
بگویش که تندی مکن در نبرد
چغانی و شگنی و چینی و وهر
کزین کینه هرگز ندارند بهر
یکی شاه ختلان یکی شاه چین
ز بیگانه مردم ترا نیست کین
+++
کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
+++
نداری همانا ز خاقان چین
ز کار گذشته بدل هیچ کین
چنو باز گردد تو زو باز گرد
که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد
سر رزمجویان همه گشته شد
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج
بنزدیک من باید و تخت عاج
بتاراج ایران نهادست روی
چه باید کنون لابه و گفت و گوی
چو داند که لشکر بجنگ آمدست
شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار
که پیروز برگردد از کارزار

رستم که اینرا شنید گفت زمان صحبت بپایان رسیده. در پی خاقان چین رفت و او را گرفتار کرد

چو بشنید رستم برانگیخت رخش
منم گفت شیراوژن تا جبخش
تنی زورمند و ببازو کمند
چه روز فریبست و هنگام بند
+++
چو آمد بنزدیک پیل سپید
شد آن شاه چین از روان ناامید
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چین اندر آمد ببند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد

ایرانیان پیروز میدانند و جنگ ادامه دارد، پیران صحنه را می بیند، درفشش را پایین میاورد و همراه گلباد و نستیهن می گریزد و سپاه ایران نمی تواند پیران را پیدا کند

چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون
+++
نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار
+++
بنستیهن گرد و کلباد گفت
که شمشیر و نیزه بباید نهفت
نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان ببی راه و راه
+++
چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم سرفراز
تبه گشته اسپان جنگی ز کار
همه رنجه و خسته ی کارزار
برفتند با کام دل سوی کوه
تهمتن بپیش اندرون با گروه
+++
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشادن میان
بپیش جهاندار پیروزگر
نه گوپال باید نه بند کمر
همه سر بخاک سیه بر نهید
کزین پس همه تاج بر سر نهید

رستم که پیروز میدان شده راز دلش را آشکار می کند و به دیگر دلیران می گوید که وقتی کاموس را دیدم گمان بردم که روزگارم سر رسیده

چو چشمم برآمد بخاقان چین
بران نامداران و مردان کین
بویژه بکاموس و آن فر و برز
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هر یک چو کوهی بلند
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
بدل گفتم آمد زمانم بسر
که تا من ببستم بمردی کمر
+++
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
بعد هم همه را به بزم می خواند تا 
کنون جامه ی رزم بیرون کنید
بسایش آرایش افزون کنید
غم و کام دل بی گمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
همان به که ما جام می بشمریم
بدین چرخ نامهربان ننگریم
سپاس از جهاندار پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر
کنون می گساریم تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاییم لب

رستم که می شنود پیران گرفتار نشده، بیژن را می فرستد تا پیران را بیابد. او هم خبر میاورد که هیچ کسی زنده باقی نمانده همه دشمنان از پا در آمدند. رستم هم عصبانی می شود و می گوید که ما میان دوکوه هستیم چگونه گذاشتید که او از محاصره فرار کند. به توس می گوید که دیدبان را ببند و به نزد شاه بفرست و باج و غنیمت جنگی را از همه پس بگیر و برای شاه بفرست

چنین گفت رستم بگردنکشان
که جایی نیامد ز پیران نشان
بباید شدن سوی آن رزمگاه
بهر سو فرستاد باید سپاه
شد از پیش او بیژن شیر مرد
بجایی کجا بود دشت نبرد
+++
بنزدیک رستم رسید آگهی
که شد روی کشور ز ترکان تهی
ز ناباکی و خواب ایرانیان
برآشفت رستم چو شیر ژیان
زبان را بدشنام بگشاد و گفت
که کس را خرد نیست با مغز جفت
بدین گونه دشمن میان دو کوه
سپه چون گریزد ز ما همگروه
طلایه نگفتم که بیرون کنید
در و راغ چون دشت و هامون کنید
شما سر بسایش و خوابگاه
سپردید و دشمن بسیچید راه
+++
ازین پس تو پیران و کلباد را
چو هومان و رویین و پولاد را
نگه کن بدین دشت با لشکری
تو در کشوری رستم از کشوری
+++
که پیروز برگشتم از کارزار
تبه شد نکو گشته فرجام کار
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
که این جای خوابست گر دشت جنگ
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ آن دوده را نام چیست
چو مرد طلایه بیابی بچوب
هم اندر زمان دست و پایش بکوب
ازو چیز بستان و پایش ببند
نگه کن یکی پشت پیلی بلند
بدین سان فرستش بنزدیک شاه
مگر پخته گردد بدان بارگاه
+++
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج
ز دینار وز افسر و گنج و تاج
نگر تا که دارد ز ایران سپاه
همه یکسره خواسته پیش خواه
ازین هدیه ی شاه باید نخست
پس آنگه مرا و ترا بهر جست
+++
سپهبد بیامد همه گرد کرد
برفتند گردان بدشت نبرد
کمرهای زرین و بیجاده تاج
ز دیبای رومی و از تخت عاج
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
ز گوپال وز خنجر هندوان
یکی کوه بد در میان دو کوه
نظاره شده گردش اندر گروه
+++
یکی گنج ازین سان همی پرورد
یکی دیگر آید کزو برخورد
+++
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس
بدو بگرود مرد نیک یشناس
کزو بودمان زور و فر و هنر
ازو دردمندی و هم زو گهر

سپس رستم تمام گنج بدست آمده را به فریبزر (عموی کی خسرو) می سپارد تا او آن گنج را به ایران برساند

یکی رنج برگیر و ز ایدر برو
ببر نامه ی من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر
هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان

و این پایان (تا اینجا) خوین ترین جنگ ایران و توران می شود

لغاتی که آموختم
 سرین = بالش
مغفر = کلاه آهنی
مچخ = از چخیدن = کوشیدن
طلایه = دیدبان
دودمان = دوده

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
صبح روزی که قرار است جنگ سر بگیرد، ابیاتی هم که آغازگر داستان شاهنامه می شوند، به طریقه رزمی نوشته می شوند
چو خورشید بنمود رخشان کلاه
چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی
بخم اندر امد بپوشید روی

تن آسان غم و رنج بار آورد
چو رنج آوری گنج بار آورد

سزد گر دل اندر سرای سپنج
نداریم چندین بدرد و برنج

چو پیراهن شب بدرید ماه
نهاد از بر چرخ پیروزه گاه

قسمت های پیشین
ص 638 نامه رستم زال به کیخسرو
© All rights reserved

No comments: