Monday 29 February 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 79

پیران (سپهبد لشگر افراسیاب) به دیدن خاقان چین (که برای کمکش آمده) می رود، خاقان چین از لشگر ایران می پرسد. پیران هم می گوید که لشگر ایران تارومار شده و تعداد اندک که باقی مانده اند در کوه هماون پراکنده شدند. خاقان چین تصمیم می گیرد تا سپاه از راه رسیده اش چندی استراحت کند و خستگی راه از تن بیرون کند تا آماده نبرد شود

بپرسيد زان پس کز ايران سپاه
که دارد نگین و درفش و کلاه
کدامست جنگي و گردان کيند
نشسته برین کوه سر بر چیند
چنين داد پاسخ بدو پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
+++
از ايرانيان هرچ پرسيد شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
بي اندازه پيکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
چو ب يکام و ب ينام و ب يتن شدند
گریزان بکوه هماون شدند
+++
يک امروز با کام دل مي خوريم
غم روز ناآمده نشمریم
بياراست خيمه چو باغ بهار
بهشتست گفتی برنگ و نگار

روز بعد گودرز و توس که سپاه توران را در جنگ نمی بینند، تعجب می کنند و دل نگران می شوند. گیو می گوید که حال که دشمن به رزم نیامده شما فکر بد در سر نپرورانید  و بد بدل راه ندهید که هر چه تقدیر باشد سرمان خواهد آمد. صبر می کنیم، بالاخره رازشان و قصدشان آشکار خواهد شد

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
دل طوس و گودرز شد پر شتاب
که امروز ترکان چرا خامش اند
برای بداند، ار ز می بیهش اند
اگر مستمندند گر شادمان
شدم در گمان از بد بدگمان
اگرشان به پيکار يار آمدست
چنان دان که بد روزگار آمدست
تو ايرانيان را همه کشته گير
وگر زنده از رزم برگشته گیر
مگر رستم آيد بدين رزمگا
وگرنه بد آید بما زین سپاه
+++
بدو گفت گيو اي سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه
از انديشه ي ما سخن ديگرست
ترا کردگار جهان یاورست
+++
چو رستم بيايد بدين رزمگاه
بدیها سرآید همه بر سپاه
نباشد ز يزدان کسي نااميد
وگر شب شود روی روز سپید
بيک روز کز ما نجستند جنگ
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ
+++
همه جنگ را تيغها برکشيم
دو روز دگر ار کشند ار کشیم
ببينيم تا چيست آغازشان
برهنه شود بی گمان رازشان

گوردز نگران است و وقتی که  پرچم ایرانیان را در دشت نبرد نمی بیند، برای وداع با اطرافیانش و پذیرش شکست آماده می شود

چنين گفت با ديده بان پهلوان
که ای مرد بینا و روشن روان
نگه کن بتوران و ايران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه
درفش سپهدار ايران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست
بدو ديد هبان گفت کز هر دو روي
نه بینم همی جنبش و گفت وگوی
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرود ریخت از دیدگان آب زرد
بناليد و گفت اسپ را زين کنيد
ازین پس مرا خشت بالین کنید
شوم پر کنم چشم و آغوش را
بگیرم ببر گیو و شیدوش را
همان بيژن گيو و رهام را
سواران جنگی و خودکام را
به پدرود کردن رخ هر کسي
ببوسم ببارم ز مژگان بسی

ناگهان به او مژده می دهند که سپاهی از ایران در راه است و بزودی به آنها میرسد

که اي پهلوان جهان شادباش
ز تیمار و درد و غم آزاد باش
که از راه ايران يکي تيره گرد
پدید آمد و روز شد لاژورد
فراوان درفش از ميان سپاه
برآمد بکردار تابنده ماه
بپيش اندرون گرگ پيکر يکي
یکی ماه پیکر ز دور اندکی
درفشي بديد اژدها پيکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش

از طرفی به سپاه توران خبر بی چارگی سپاه ایران می رسد

بزرگان ايران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد
+++
بهر جاي کرده يکي انجمن
همی مویه کردند بر خویشتن
+++
کفنها کنون کام شيران بود
زمین پر ز خون دلیران بود

روز بعد سپاه چین آماه نبرد می شود و با سپاهی آراسته به میدان جنگ می روند. توس هم همان تعداد سرباز که داشته در کوه مستقر می کند و آماده نبرد می  شود. خاقان چین  لشگر ایران را می نگرد و آنان را تحسین می کند. چراکه ایرانیان را به گونه ای متفاوت با آنچه که پیران توصیف کرده بود می بیند

هوا شد ز بس پرنياني درفش
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
سپاهي برفت اندران دشت رزم
کزیشان همی آرزو خواست بزم
زمين شد بکردار چشم خروس 
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
+++
چو از دور طوس سپهبد بديد
سپاه آنچ بودش رده برکشید
ببستند گردان ايران ميان
بیاورد گیو اختر کاویان
از آوردگه تا سر تيغ کوه
سپه بود از ایران گروها گروه
+++
چو از دور خاقان چين بنگريد
خروش سواران ایران شنید
پسند آمدش گفت کاينت سپاه
سوران رزم آور و کینه خواه
سپهدار پيران دگرگونه گفت
هنرهای مردان نشاید نهفت

از طرفی سپاهی که از ایران به فرماندهی فریبرز (پسر کاووس) راه افتاده به کوه هماون می رسد. دیدبان های لشگر به سپاه خاقان خبر می دهند که از ایران سپاهی رسیده

چو لشکر پديد آمد از ديده گاه
بشد دیده بان پیش توران سپاه
کز ايران يکي لشکر آمد بدشت
ازان روی سوی هماون گذشت
سپهبد بشد پيش خاقان چين
که آمد سپاهی ز ایران زمین

خاقان چین به پیران می گوید که باکی نیست ما در سپاه کاموس را داریم که حریف همه (حتی رستم) است. البته بعد خبر دار می شوند که سپاه فریبرز بوده و رستمی در کار نیست 

بپيران چنين گفت خاقان چين
که کاموس را راه دادی بکین
بکردار پيش آورد هرچ گفت
که با کوه یارست و با پیل جفت
از ايرانيان نيست چندين سخن
دل جنگجویان چنین بد مکن
بايران نمانيم يک سرفراز
برآریم گرد از نشیب و فراز
هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستیم نزدیک افراسیاب
همه پاي کرده به بندگران
وزیشان فگنده فراوان سران
بايران نمانيم برگ درخت
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
+++
بگفتند کامد ز ايران سپاه
یکی پیش رو با درفشی سیاه
ز کارآگهان نامداري دمان
برفت و بیامد هم اندر زمان
فريبرز کاوس گفتند هست
سپاهی سرافراز و خسروپرست
چو رستم نباشد ازو باک نيست
دم او برین زهر تریاک نیست

پیران اعتراف می کند که وقتی شنیده که رستم به کمک ایرانیان آمده نگران شده، کلباد می گوید که حتی اگر رستم هم برای کمک به ایرانیان آمده بود نباید نگران می شدی چرا که ما ایرانیان را حریفیم

چنين گفت پيران که از تخت و گاه
شدم سیر و بیزارم از هور و ماه
که چون من شنيدم کز ايران سپاه
خرامید و آمد بدین رزمگاه
بشد جان و مغز سرم پر ز درد
برآمد یکی از دلم باد سرد
بدو گفت کلباد کين درد چيست
چرا باید از طوس و رستم گریست
ز بس گرز و شمشير و پيل و سپاه
میان اندرون باد را نیست راه
چه ايرانيان پيش ما در چه خاک
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک

لغاتی که آموختم
بخ بخ = خوشا، به به
مولش = اسم مصدر از مولیدن به معنی درنگ، تاخیر
پرند = شمشیرجوهردار
زاستر = ازآنسوتر
مگر = تا


ابیاتی که دوست داشتم
سپه گفت کين برتري خود مجوي
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی

نبستند بر ما در آسمان
بپایان رسد هر بد بدگمان
اگر بخشش کردگار بلند
چنانست کاید بمابر گزند
به پرهيز و انديشه ي نابکار
نه برگردد از ما بد روزگار

قسمت های پیشین
ص  591 بشادي ز گردان ايران گروه
© All rights reserved

Monday 22 February 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 78

رزم سپاه ایران و توران ادامه دارد. تورانیان سه برابر سپاه ایران هستند و ایرانیان که اکنون شکست خورده ی میدان هستند در کوه هامون پراکنده اند، هر چند یکبار به حالت شبیخون به سپاه تورانیان می زنند و چون کار تنگ می شود مجدد به کوه پناه می برند

چنين گفت با طوس گودرز پير
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر
سه روز ار بود خوردني بيش نيست
ز یکسو گشاده رهی پیش نیست
نه خورد و نه چيز و نه بار و بنه
چنین چند باشد سپه گرسنه
کنون چون شود روي خورشيد زرد
پدید آید آن چادر لاژورد
ببايد گزيدن سواران مرد
ز بالا شدن سوی دشت نبرد
بسان شبيخون يکي رزم سخت
بسازیم تا چون بود یار بخت
اگر يک بيک تن بکشتن دهيم
وگر تاج گردنکشان برنهیم
+++
برآمد خروشيدن کرناي
بهر سو برفتند گردان ز جای
گرفتندشان يکسر اندر ميان
سواران ایران چو شیر ژیان
چنان آتش افروخت از ترگ و تيغ
که گفتی همی گرز بارد ز میغ
شب تار و شمشير و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه
ز جوشن تو گفتي ببار اندرند
ز تاری بدریای قار اندرند
+++
چنين گفت با گيو و رهام طوس
که شد جان ما ب یگمان بر فسوس
مگر کردگار سپهر بلند
رهاند تن و جان ما زین گزند
اگر نه بچنگ عقاب اندريم
وگر زیر دریای آب اندریم
+++
دريغ آن در و گاه شاه جهان
که گیرند ما را کنون ناگهان
+++
يکي رزم کردند تا چاک روز
چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز
سپه بازگشتند يکسر ز جنگ
کشیدند لشکر سوی کوه تنگ

توس نامه ای به کی خسرو می فرستند و از او می خواهند تا رستم را برای کمک بفرستد. کی خسرو هم رستم را فرا می خواند

ازان پس چو آمد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر
سپهبد بکوه هماون کشيد
ز لشکر بسی گرد شد ناپدید
+++
بفرمود تا رستم پيلتن
خرامد بدرگاه با انجمن
+++
سر نامداران زبان برگشاد
ز پیکار لشکر بسی کرد یاد
برستم چنين گفت کاي سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز
همي برگرايد بسوي نشيب
دلم شد ز کردار او پرنهیب
توي پروارننده ي تاج و تخت
فروغ از تو گیرد جهاندار بخت
دل چرخ در نوک شمشير تست
سپهر و زمان و زمین زیر تست
+++
تو تا برنهادي بمردي کلاه
نکرد ایچ دشمن بایران نگاه
کنون گيو و گودرز و طوس و سران
فراوان ازین مرز کنداوران
همه دل پر از خون و ديده پرآب
گریزان ز ترکان افراسیاب
فراوان ز گودرزيان کشته مرد
شده خاک بستر بدشت نبرد
هرانکس کزيشان بجان رسته اند
بکوه هماون همه خسته اند
همه سر نهاده سوي آسمان
بکوه هماون همه خسته اند
که ايدر ببايد گو پيلتن
بنیروی یزدان و فرمان من
+++
اميد سپاه و سپهبد بتست
که روشن روان بادی و تن درست
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن زال دور از بد بدگمان
ز من هرچ بايد فزوني بخواه
ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه

رستم هم قبول می کند که اینبار هم مثل همیشه برای نجات ایران و کوتاه کردن دست دشمن راه بیفتد

بپاسخ چنين گفت رستم بشاه
که بی تو مبادا نگین و کلاه
که با فر و برزي و باراي و داد
ندارد چو تو شاه گردون بیاد
+++
بايران بکين من کمر بست هام
برام یک روز ننشست هام
بيابان و تاريکي و ديو و شير
چه جادو چه از اژدهای دلیر
همان رزم توران و مازندران
شب تیره و گرزهای گران
هم از تشنگي هم ز راه دراز
گزیدن در رنج بر جای ناز
چنين درد و سختي بسي ديد هام
که روزی ز شادی نپرسید هام
تو شاه نو آ يين و من چون رهي
میان بسته ام چون تو فرمان دهی
شوم با سپاهي کمر بر ميان
بگردانم این بد ز ایرانیان
+++
تهمتن زمين را ببوسيد و گفت
که با من عنان و رکیبست جفت
سران را سر اندر شتاب آوريم
مبادا که آرام و خواب آوریم
سپه را درم دادن آغاز کرد
بدشت آمد و رزم را ساز کرد
فريبرز را گفت برکش پگاه
سپاه اندرآور به پیش سپاه
نبايد که روز و شبان بغنوي
مگر نزد طوس سپهبد شوی

از طرفی توس، سیاوش را بخواب می بیند که به آنها مژده پیروزی را می دهد

چنان ديد روشن روانش بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
بر شمع رخشان يکي تخت عاج
سیاوش بران تخت با فر و تاج
لبان پر ز خنده زبان چرب گوي
سوی طوس کردی چو خورشید روی
که ايرانيان را هم ايدر بدار
که پیروزگر باشی از کارزار

از طرف دیگر افراسیاب هم خاقان چین و کاموس را برای کمک به سپاه توران به سمت آنها می فرستد

به پيران فرستاده آمد ز شاه
که آمد ز هر جای بی مر سپاه
سپاهي که درياي چين را ز گرد
کند چون بیابان بروز نبرد
نخستين سپهدار خاقان چين
که تختش همی برنتابد زمین
تنش زور دارد چو صد نره شير
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
يکي مهتر از ماورالنهر بر
که بگذارد از چرخ گردنده سر
ببالا چو سرو و بديدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
سر سرافرازان و کاموس نام
برآرد ز گودرز و از طوس نام
ز مرز سپيجاب تا دشت روم
سپاهی که بود اندر آباد بوم
فرستادم اينک سوي کارزار
برآرند از طوس و خسرو دمار

پیران هم که به پشتوانه سپاه چین و کاموس بر پیروزی خود یقین یافته بر این خیال می باشد که سپاه توران جنگ را خواهد برد و ایران را ویران خواهد کرد

ببينم سرافراز کاموس را
برابر کنم شنگل و طوس را
چو باز آيم ايدر ببندم ميان
برآرم دم و دود از ایرانیان
اگر خود ندارند پاياب جنگ
بریشان کنم روز تاریک و تنگ
هرانکس که هستند زيشان سران
کنم پای و گردن ببندگران
فرستم بنزديک افراسياب
نه آرام جویم بدین بر نه خواب
ز لشکر هر آنکس که آيد بدست
سرانشان ببرم بشمشیر پست
بسوزم دهم خاک ايشان بباد
نگیریم زان بوم و بر نیز یاد

لغاتی که آموختم
پایاب = طاقت
قار = قیر
  برز = بزرگی

ابیاتی که دوست داشتم
اگر يک بيک تن بکشتن دهيم
وگر تاج گردنکشان برنهیم

بزير گل اندر همي مي خوريم
چه دانیم کین باده تا کی خوریم

تو اکنون سرافراز و رامش پذیر
کزین مژده بر نا شود مرد پیر

قسمت های پیشین
ص  581 آمدن خاقان چین به هماون
© All rights reserved

Friday 19 February 2016

دومین نمایشنامه من

برای نوشتن دومین تاترم آماده می شوم، این کار به صورت "تک گویی" خواهد بود و خودم هم قرار است که آنرا روی صحنه  اجرا  کنم. تاتر به زبان انگلیسی است و مثل تاتر اولم 
ریشه در تجارب زندگی من به عنوان فردی مهاجر دارد و به مناسبت روز جهانی زن در سه شنبه 8 مارس روی صحنه خواهد رفت

Getting ready for my second theatre experience, which would be in the form of monologue.  
"On Tuesday 8th March 2016, Women in the Spotlight will be showcasing their work, in celebration of International Women’s Day.
Women in the Spotlight will each showcase a ten minute sketch or performance poetry set at the Three Minute Theatre. These performances will explore women’s voices: their different experiences, their lives, their thoughts and feelings and their identity as women."  https://www.facebook.com/events/1684651471805255/


© All rights reserved

Wednesday 17 February 2016

Women in the Spotlight International Women's Day Showcase



"On Tuesday 8th March 2016, Women in the Spotlight will be showcasing their work, in celebration of International Women’s Day.
Come down to the Three Minute Theatre for an evening of spoken word and theatre performed and written by Women in the Spotlight. Diverse women will each showcase a ten minute sketch or performance poetry set at the Three Minute Theatre. These performances will explore women’s voices: their different experiences, their lives, their thoughts and feelings and their identity as women.
Women in the Spotlight (WITS) is a theatre development programme for women who want to write for and/or perform on the stage. The group is made up of BAME and/or queer women and has been running for the past 4 years.
International women’s day is the ideal platform for celebration, sharing and forward thinking. Discussion of gender politics through the means of art provides a platform that can reach a wide variety of people and engage them with the importance of this day."


https://www.facebook.com/events/1684651471805255/

© All rights reserved

Monday 15 February 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 77

جنگ بین دو سپاه ایران و توران: هومان از سپاه توران بر پیروزی خود بر ایرانیان مطمئن است. توس گرچه به ظاهر آماده رزم است و پیروزی را ازآن سپاه ایران می داند، قلبا می داند که سپاه توران پیروز میدان خواهد بود

سپهدار هومان دمان پيش صف
یکی خشت رخشان گرفته بکف
+++
بپيران چنين گفت کاي پهلوان
تو بگشای بند سلیح گوان
ابا گنج دينار جفتي مکن
ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن
که امروز گرديم پيروزگر
بیابد دل از اختر نیک بر
+++
وزين روي لشکر سپهدار طوس
بیاراست برسان چشم خروس
بروبر يلان آفرين خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند

توس به گودرز می گوید که خدا خودش بما کمک کند، تعداد دشمن اگر دویست برابر ما نباشد کمتر از آن نیست

مگر دست گيرد جهاندار ما
وگر نه بد است اختر کار ما
کنون نامداران زرينه کفش
بباشید با کاویانی درفش
ازين کوه پايه مجنبيد هيچ
نه روز نبرد است و گاه بسیچ
همانا که از ما بهر يک دويست
فزونست بدخواه اگر بیش نیست

گودرز می گوید تا تقدیر چه باشد، اگر قرار است پیروز میدان شویم، چه کم و چه زیاد بر دشمن چیره خواهیم شد

بدو گفت گودرز اگر کردگار
بگرداند از ما بد روزگار
به بيشي و کمي نباشد سخن
دل و مغز ایرانیان بد مکن
اگر بد بود بخشش آسمان
بپرهیز و بیشی نگردد زمان
تو لشکر بياراي و از بودني
روان را مکن هیچ بشخودنی
+++
جنگی سهمگین درمی گیرد
سنانهاي رخشان و تيغ سران
درفش از بر و زیر گرز گران
هوا گفتي از گرز و از آهنست
زمین یکسر از نعل در جوشنست
چو درياي خون شد همه دشت و راغ
جهان چون شب و تیغها چون چراغ
ز بس ناله ي کوس با کرناي
همی کس ندانست سر را ز پای
سپهبد به گودرز گفت آن زمان
که تاریک شد گردش آسمان
+++
سرانجام ترسم که پيروزگر
نباشد مگر دشمن کینه ور

سپاه ایران در پاین کوه صف کشیده که پیران بازور (که با رسوم جادوگری آشنا بوده) را فرا می خواند و از او می خواهد تا سپاه ایران را دچار برف و بوران کند. سپاه ایران که در برف گیر کرده، با حمله تورانیان نیز مواجه می شود و تعداد بسیار زیادی از سپاه ایران کشته می شود

ترکان يکي بود بازور نام
بافسوس بهر جای گسترده کام
بياموخته کژي و جادوي
بدانسته چینی و هم پهلوی
چنين گفت پيران بافسون پژوه
کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
يکي برف و سرما و باد دمان
بریشان بیاور هم اندر زمان
+++
چو بازور در کوه شد در زمان
برآمد یکی برف و باد دمان
همه دست آن نيزه داران ز کار
فروماند از برف در کارزار
ازان رستخيز و دم زمهرير
خروش یلان بود و باران تیر
بفرمود پيران که يکسر سپاه
یکی حمله سازید زین رزمگاه
چو بر نيزه بر دستهاشان فسرد
نیاراست بنمود کس دست برد
وزان پس برآورد هومان غريو
یکی حمله آورد برسان دیو
بکشتند چندان ز ايران سپاه
که دریای خون گشت آوردگاه
در و دشت گشته پر از برف و خون
سواران ایران فتاده نگون

ایرانیان دست به دعا برمی دارند. دانشمندی از ایرانیان مکان بازور را به رهام می نمایاند و او هم بدان سمت رفته و بازور را از پا درمیآورد. با از میان رفتن بازور برف و بوران هم به پایان می رسد و آسمان صاف می شود

سپهدار و گردنکشان آن زمان
گرفتند زاری سوی آسمان
که اي برتر از دانش و هوش و راي
نه در جای و بر جای و نه زیر جای
همه بنده ي پرگناه توايم
به بیچارگی دادخواه توایم
+++
ازين برف و سرما تو فريادرس
نداریم فریادرس جز تو کس
بيامد يکي مرد دانش پژوه
برهام بنمود آن تیغ کوه
کجا جاي بازور نستوه بود
بر افسون و تنبل بران کوه بود
+++
چو رهام نزديک جادو رسيد
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بيفگند دستش بشمشير تيز
یکی باد برخاست چون رستخیز
ز روي هوا ابر تيره ببرد
فرود آمد از کوه رهام گرد
يکي دست با زور جادو بدست
بهامون شد و بارگی برنشست
هوا گشت زان سان که از پيش بود
فروزنده خورشید را رخ نمود

توس می گوید که من بر دشمن می تازم و اگر کشته شدم شما به سمت ایران بازگردید. جنگ بالا می گیرد و سپاه ایران پراکند می شوند

شوم برکشم گرز کين از ميان
کنم تن فدی پیش ایرانیان
ازين رزمگه برنگردانم اسپ
مگر خاک جایم بود چون زرسپ
اگر من شوم کشته زين رزمگاه
تو برکش سوی شاه ایران سپاه
مرا مرگ نام يتر از سرزنش
بهر جای بیغاره ی بدکنش
+++
چو شد رزم ترکان برين گونه سخت
ندیدند ایرانیان روی بخت
همي تيره شد روي اختر درشت
دلیران بدشمن نمودند پشت
+++
به گيو دلير آن زمان طوس گفت
که با مغز لشکر خرد نیست جفت
که ما را بدين گونه بگذاشتند
چنین روی از جنگ برگاشتند
برو بازگردان سپه را ز راه
ز بیغاره ی دشمن و شرم شاه

از طرفی پیران سپاه توران را تشویق به پیشروی می کند که چندان از ایرانیان باقی نمانده و ما باید آنها را دنبال کرده و از پا درآوریم. ایرانیان پیکی به سمت ایران می فرستند واز شاه می خواهند تا رستم را برای کمک به ایشان بفرستد

سپهدار پيران سپه را بخواند
همی گفت زیشان فراوان نماند
+++
کسي را که زند هست بيجان کنيم
بریشان دل شاه پیچان کنیم
+++
برانيم لشکر همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه
هيوني فرستيم نزديک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه
بدين من سواري فرستاد ه ام
ورا پیش ازین آگهی داد ه ام
مگر رستم زال را با سپاه
سوی ما فرستد بدین رزمگاه
وگرنه ز ما نامداري دلير
نماند بوردگه بر چو شیر

لشکر توران بدنبال سپاهیان ایرانی که به کوه هومان پناه برده اند می تازد تا باقی مانده سپاه ایران را نیز از بین ببرند

بهومان بفرمود پيران که زود
عنان و رکیبت بباید بسود
ببر چند بايد ز لشکر سوار
ز گردان گردنکش نامدار
که ايرانيان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه
ازين رزم رنج آيد اکنون بروي
خرد تیز کن چاره ی کار جوی
گر آن مرد با کاوياني درفش
بیاری، شود روی ایشان بنفش
اگر دستيابي بشمشير تيز
درفش و همه نیزه کن ریزریز
من اينک پس اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان

 ولی وقتی سپاه توران می خواهد تا به کوه بتازد و چند نفر باقی مانده از سپاه ایران را از بین ببرند، می ببینند که تعداد ایرانیان بسیار بیشتر از آنچه است که می پندارند. به پیران پیام می فرستند تا فکری بکند

هيوني بپيران فرستاد زود
که اندیشه ی ما دگرگونه بود
دگرگونه بود آنچ انداختيم
بریشان همی تاختن ساختیم
همه کوه يکسر سپاهست و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
چنان کن که چون بردمد چاک روز
پدید آید از چرخ گیتی فروز
تو ايدر بوي ساخته با سپاه
شده روی هامون ز لشکر سیاه

لغاتی که آموختم
مولش = از فعل مولیدن، درنگ و تاخیر
  نهل = آشامیدن، تشنه شدن

ابیاتی که دوست داشتم
تو باشي به بيچارگي دستگير
تواناتر از آتش و زمهریر

چنين است گيتي پرآزار و درد
ازو تا توان گرد بیشی مگرد
فزونيش يک روز بگزايدت
ببودن زمانی نیفزایدت

قسمت های پیشین
ص  572 تاختن ایرانیان بر تورانیان
© All rights reserved


Friday 12 February 2016

ضعیفه

نترس! دِ، میگم نترس! عجبا
آخه چطوری میشه راحت حق و حقوقش رو بگیریم و اون ساکت بشینه
گفتم که اون با من
آخه چطور
 تو چرا اینقدر بیخودی بهانه می گیری. فکرش رو کردم، اول یک دست و یک چشمش رو با یه پارچه ی سیاه می بندیم، بعد هم یک وزنه سنگین به اسم رسم و رسوم به پاش می بندیم. اون وقت حریفشیم دیگه، نه؟ 
اونم راحت قبول می کنه و صداش در نمیاد 
خب اینکه مشکلی نیست، شنیده شدن صداش هم ممنوع باشه، خوب شد
نمی دونم، اگه بشه که خیلی خوبه
میشه، حتما میشه
 بابا دست خوش، دست ابلیس رو هم از پشت بستی

© All rights reserved

Thursday 11 February 2016

News of an Exibition

این نمایشگاه را از  دست ندهید. سه عدد از شاهنامه های قدیمی جان رایلندز را هم در این نمایشگاه موقت ببینید




Don't miss this exhibition, three of the old Shahnameh manuscripts are on display in this exhibition.


© All rights reserved

Wednesday 10 February 2016

رستم همینجاست، مطمئنم


A picture from #Shahnameh on a leaflet displayed on the monitor in the library. Today in the University of Manchester library.

فکرشو بکن وارد کتابخانه ی دانشگاه منچستر بشی، کسی که قراره ببینیش دیر بیاد و تو بخوای وقتت را با اسلحه سرد تبلیغات نمایشگاه ها بکشی، یکهو رستم و دیو سپید جلوت ظاهر بشه

© All rights reserved

In circle




Fly even if you are chained to the ground.

© All rights reserved

Monday 8 February 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 76

لشکر ایران شکست خورده و شرمگین از کشته شدن فرود (برادر خسرو) به نزد  کی خسرو شاه ایران برمی گردند. شاه بسیار عصبانی است و از اینکه توس به خواست او (که آزار نرساندن به فرود بود) عمل نکرده در خروش است. با اینکه قبلا خودش گفته بود که توس را در حصر خانگی نگه می دارد، اینجا می گوید که توس سزاوار کشته شدن است

بديشان نگه کرد خسرو بخشم
دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم
بيزدان چنين گفت کاي دادگر
تو دادی مرا هوش و رای و هنر
همي شرم دارم من از تو کنون
تو آگ هتری بی شک از چند و چون
وگرنه بفرمودمي تا هزار
زدندی بمیدان پیکار دار
تن طوس را دار بودي نشست
هرانکس که با او میان را ببست
ز کين پدر بودم اندر خروش
دلش داشتم پر غم و درد و جوش
کنون کينه نو شد ز کين فرود
سر طوس نوذر بباید درود
+++
بگيتي نباشد کم از طوس کس
که او از در بند چاهست و بس
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ

بزرگان ایران هم که شاه را در این حال می بینند، دست به دامان رستم می شوند که توس فرود را بر خلاف خواست شاه کشته. بیا و میانجیگری کن

بزرگان ايران بماتم شدند
دلیران بدرگاه رستم شدند
بپوزش که اين بودني کار بود
کرا بود آهنگ رزم فرود
بدانگه کجا کشته شد پور طوس
سر سرکشان خیره گشت از فسوس
همان نيز داماد او ريونيز
نبود از بد بخت مانند چیز
+++
تو خواهشگري کن که برناست شاه
مگر سر بپیچد ز کین سپاه

رستم به نزد شاه می آید و برای توس و سپاه بخشش می طلبد. می گوید که توس آدم تندی است، ولی پسر و دامادش را در جنگ از دست داده و جای تعجب نیست که کنترل از دستش خارج شده
چو شد روي گيتي ز خورشيد زرد
بخم اندر آمد شب لاژورد
تهمتن بيامد بنزديک شاه
ببوسید خاک از در پیشگاه
چنين گفت مر شاه را پيلتن
که بادا سرت برتر از انجمن
بخواهشگري آمدم نزد شاه
همان از پی طوس و بهر سپاه
+++
همان طوس تندست و هشيار نيست
و دیگر که جان پسر خوار نیست
چو در پيش او کشته شد ريونيز
زرسپ آن جوان سرافراز نیز
گر او برفروزد نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت

توس هم معذرت می خواهد و از کرده خویش پشیمان است و می گوید اگر شاه مرا ببخشد من به جنگ توران می روم یا کشته می شوم و یا پیروز برمی گردم. کی خسرو هم توس را می بخشد

بپوزش بيامد سپهدار طوس
بپیش سپهبد زمین داد بوس
همي آفرين کرد بر شهريار
که نوشه بدی تا بود روزگار
زمين بنده ي تاج و تخت تو باد
فلک مایه ی فر و بخت تو باد
منم دل پر از غم ز کردار خويش
بغم بسته جان را ز تیمار خویش
همان نيز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پر گناه
+++
اگر شاه خشنود گردد ز من
وزین نامور بی گناه انجمن
+++
همه رنج لشکر بتن برنهم
اگر جان ستانم اگر جان دهم
+++
ز گفتار او شاد شد شهريار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار

روز بعد کی خسرو با توس و دیگر بزرگان ایران دیدار می کند. همگی می گویند چنانچه شاه فرمان جنگ دهد، ما حاضریم. کی خسرو، گیو را می خواند و در واقع او را مامور می کند تا این بار مراقب رفتار توس باشد

چو تاج خور روشن آمد پديد
سپیده ز خم کمان بردمید
سپهبد بيامد بنزديک شاه
ابا او بزرگان ایران سپاه
بديشان چنين گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان
+++
همه کوه پر خون گودرزيان
بزنار خونین ببسته میان
همان مرغ و ماهي بريشان بزار
بگرید بدریا و بر کوهسار
از ايران همه دشت تورانيان
سر و دست و پایست و پشت و میان
شما را همه شادمانيست راي
بکینه نجنبد همی دل ز جای
+++
همه يک بيک پيش تو بنده ايم
ز تشویر خسرو سرافگنده ایم
اگر جنگ فرمان دهد شهريار
همه سرفشانیم در کارزار
سپهدار پس گيو را پيش خواند
بتخت گرانمایگان برنشاند
+++
نبايد که بي راي تو پيل و کوس
سوی جنگ راند سپهدار طوس
بتندي مکن سهمگين کار خرد
که روشن روان باد بهرام گرد
+++
سپهبد بيامد بنزديک شاه
ابا گیو گودرز و چندی سپاه
بدو داد شاه اختر کاويان
بران سان که بودی برسم کیان
ز اختر يکي روز فرخ بجست
که بیرون شدن را کی آید درست

پیران که خبردار می شود سپاه ایران مجدد به جنگ آمده برای سرکشی به نزدیکی رود شهد می رود

چو بشنيد پيران غمي گشت سخت
فروبست بر پیل ناکام رخت
برون رفت با نامداران خويش
گزیده دلاور سواران خویش
که ايران سپه را ببيند که چيست
سرافراز چندست و با طوس کیست
رده برکشيدند زان سوي رود
فرستاد نزد سپهبد درود
وزين روي لشکر بياورد طوس
درفش همایون و پیلان و کوس

پیران (سیاست مدار) سخنوری چیره دست می فرستد و قصد فریب توس را دارد. توس هم گول می خورد، دلش برای او می سوزد و پیمان دوستی بین دو سپاه می بندند

سپهدار پيران يکي چرپ گوي
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی
بگفت آنک من با فرنگيس و شاه
چه کردم ز خوبی بهر جایگاه
ز درد سياوش خروشان بدم
چو بر آتش تیز جوشان بدم
کنون بار ترياک زهر آمدست
مرا زو همه رنج بهر آمدست
+++
دل طوس غمگين شد از کار اوي
بپیچید زان درد و پیکار اوی
چنين داد پاسخ که از مهر تو
فراوان نشانست بر چهر تو
سر آزاد کن دور شو زين ميان
ببند این در بیم و راه زیان

از طرفی پیران از افراسیاب می خواهد سپاه ای برای کارزار آماده کند. وقتی سپاه به رود شهد می رسد به توس خبر می دهند که گول خوردی و پیمانی که فکر می کردی با پیران بستی حیله ای بیش از جانب او نبوده

هيوني برافگند هنگام خواب
فرستاد نزدیک افراسیاب
کزايران سپاه آمد و پيل و کوس
همان گیو و گودرز و رهام و طوس
فراوان فريبش فرستاد هام
ز هر گونه ای بندها داد هام
سپاهي ز جنگاوران برگزين
که بر زین شتابش بیاید ز کین
مگر بومشان از بنه برکنيم
بتخت و بگنج آتش اندر زنیم
وگر نه ز کين سياوش سپاه
نیاساید از جنگ هرگز نه شاه
+++
چو بشنيد افراسياب اين سخن
سران را بخواند از همه انجمن
يکي لشکري ساخت افراسياب
که تاریک شد چشمه ی آفتاب
دهم روز لشکر بپيران رسيد
سپاهی کزو شد زمین ناپدید
چو لشکر بياسود روزي بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز پيمان بگرديد وز ياد عهد
بیامد دمان تا لب رود شهد
+++
طلايه بيامد بنزديک طوس
که بربند بر کوهه ی پیل کوس
که پيران نداند سخن جز فريب
چو داند که تنگ اندر آمد نهیب

جنگ خونینی بین دو سپاه ایران و توران در کتار رود شهد در می گیرد

سر سروران زير گرز گران
چو سندان شد و پتک آهنگران
ز خون رود گفتي ميستان شدست
ز نیزه هوا چون نیستان شدست
بسي سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند
کفن جوشن و بستر از خون و خاک
تن نازدیده بشمشیر چاک
زمين ارغوان و زمان سندروس
سپهر و ستاره پرآوای کوس

از جنگ آوران توران ارژنگ نامی به میدان میاید. توس به میدان می رود و او را از بین می برد. هومان به خونخواهی ارژنگ  برمی خیزد

يکي نامداري بد ارژنگ نام
بابر اندر آورده از جنگ نام
برآورد از دشت آورد گرد
از ایرانیان جست چندی نبرد
+++
بپاسخ نديد ايچ راي درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ
بزد بر سر و ترگ آن نامدار
تو گفتی تنش سر نیاورد بار
+++
بجنبيد طوس سپهبد ز جاي
جهان پر شد از ناله ی کر نای
بهومان چنين گفت کاي شوربخت
ز پالیز کین برنیامد درخت
نمودم بارژنگ يک دست برد
که بود از شما نامبردار و گرد
تو اکنون همانا بکين آمدي
که با خشت بر پشت زین آمدی

رجز خوانی بین این توس و هومان آغاز می شود

بجان و سر شاه ايران سپاه
که بی جوشن و گرز و رومی کلاه
بجنگ تو آيم بسان پلنگ
که از کوه یازد بنخچیر چنگ
+++
چنين پاسخ آورد هومان بدوي
که بیشی نه خوبست بیشی مجوی
گر ايدونک بيچاره اي را زمان
بدست تو آمد مشو در گمان
بجنگ من ارژنگ روز نبرد
کجا داشتی خویشتن را بمرد

چون گفتگو بین توس و هومان ادامه میابد و بیم آن میرود که توس فریب سخنان هومان بخورد، گیو وارد میدان می شود و او را از ادامه رجزخوانی برحذر می دارد. مبارزه بین توس و هومان آغاز می شود و تا شب ادامه دارد

بدين گفت و گوي اندرون بود طوس
که شد گیو را روی چون سندروس
ز لشکر بيامد بکردار باد
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد
فريبنده هومان ميان دو صف
بیامد دمان بر لب آورده کف
کنون با تو چندين چه گويد براز
میان دو صف گفت و گوی دراز
سخن جز بشمشير با او مگوي
مجوی از در آشتی هیچ روی
+++
تبيره برآمد ز هر دو سراي
جهان شد پر از ناله ی کر نای
هوا تيره گشت از فروغ درفش
طبر خون و شبگون و زرد و بنفش
کشيده همه تيغ و گرز و سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
تو گفتي سپهر و زمان و زمين
بپوشد همی چادر آهنین
بپرده درون شد خور تابناک
ز جوش سواران و از گرد و خاک

لغاتی که آموختم
طبرخون ( تبرخون) = عناب
عقاب = کنایه از اسب تیزتک

ابیاتی که دوست داشتم

چنين است انجام و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ


اگر تاج جويد جهانجوي مرد
بناکام مي رفت بايد ز دهر
وگر خاک گردد بروز نبرد
چه زو بهر تریاک یابی چه زهر

شجره نامه
بهرام = پسر گودرز و برادر گیو

قسمت های پیشین
ص  562 سپهدار هومان دمان پيش صف
© All rights reserved

Sunday 7 February 2016

عجبا


نایلون را که باز کردم و دستکش های ظرفشویی را که در آوردم تا چند دقیقه می خندیدم. هر دو لنگه مال دست چپ بود. این اتفاق آنقدر عجیبه بود که اگه می خواستم دستکش را پس بدهم نمی دانستم که چطور باید ماجرا را توضیح بدهم
با خودم گفتم موردی نیست به زودی پاره می شوند مخصوصا لنگه ای که به زور دست راستم می کنم، ولی عجبا این بار دستکش ها میلی به پاره شدن ندارند

It could have been a scene from the 'One Foot in the Grave' sitcom.  I took the plastic gloves out of their cover and the first thing that I said was: 'I don't believe it'. The washing gloves were a pair, but both for the left hand! I figured I couldn't return them to the shop, anyhow they soon will be torn, particularly the wrong one for the right hand! But they also happen to be the strongest pair of washing glove I have ever had.

© All rights reserved

Tuesday 2 February 2016

تنفس


لحظه ای به دیدن آمده بود
عجیب بود، مرا هنوز به خاطر داشت؟
با رفتنش کادویی را که آورده بود باز کردم
چند خطی را بر کاغذ سیاه درونم با جوهر قرمز رسم کرده و گذشته بود

© All rights reserved

Monday 1 February 2016

محرمیت درد


لپ تاپ را روی پایم گذاشته و رو به حیاط نشسته ام. فواره حوض روشن است  و آب با ضرب باد به هر سو می جهد، چهار فرشته ی دور حوض در سکوتند و مثل همیشه نگاهشان به پایین است، ولی اینبار پرنده ای در آغوششان ننشسته. آسمان ِ آبستن با روپوش چرک تاب ِ سفیدش در اضطراب لحظات باقی مانده تا پایان بارداریش مغموم است و بی جان
 پرندگان فوج فوج در حال گریزند
و من می نویسم ... و هنوز به نیمه راه پایان جمله ای نرسیده ام، فکر تازه ای برای نوشتن در ذهنم جرقه می زند. اکنون به یاد
افتادم، کتابی که در سال 1960 چاپ شده، ولی انگار قرن ها پیش را به تصویر می کشد هرچند که مسائل مطرح شده در کتاب گویا برای همین امروز نوشته شده، گرچه نوع بی عدالتی ها فرق کرده ولی عجیب است و دردناک که هنوز هم با همان بی فکری ها، خود پرستی ها و تعصب های نسل و نسل های قبل دست به گریبانیم. گویا بند اسارت را بریدن نتوانیم

For the window that opens towards our winter-bitten garden, the pregnant sky in its stained and soiled gown remains the dominant view. In my mind, the prevailing idea for writing, however, remains volatile and floating. I look at the emptiness of the world outside, and think about "To kill a Mockingbird", a book written in 60s but seems something from centuries ago. Even-though,we are still slaves of prejudices and injustice. As if we are to remain eternally captive by our ignorance 


© All rights reserved