Monday 19 January 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 54

پس سیاوش لشگر را بدست بهرام می سپارد و از او می خواهد تا سپاه را با رسیدن طوس به وی تحویل دهد، گروگان ها را هم به همراه زنگه به نزد افراسیاب می فرستد، خود هم منتظر است تا افراسیاب راهی برایش باز کند تا وی از آنجا به سرزمینی دور برود تا دست کی کاووس به وی نرسد

پیران پیغام سیاوش را برای افراسیاب می برد و با هم به مشورت می نشینند. پیران برای افراسیاب فضیلت های سیاوش را می شمارد و می گوید که خردمندانه نیست تا بگذاریم که سیاوش فقط از کشور ما عبور کند و برود، بهتر است که او پیش ما بماند. کی کاووس هم پیر شده و به زودی تاج و تخت ایران به سیاوش می رسد

چو پیران بیامد تهی کرد جای
سخن رفت با نامور کدخدای
ز کاووس وز خام گفتار او
ز خوی بد و رای و پیگار او
همی گفت و رخساره کرده دژم
ز کار سیاووش دل پر ز غم
فرستادن زنگه ی شاوران
همه یاد کرد از کران تا کران
بپرسید کاین را چه درمان کنیم
وزین چاره جستن چه پیمان کنیم
+++
من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی
به فرهنگ و رای و به شایستگی
هنر با خرد نیز بیش از نژاد
ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاد و مهست
وگر خود جز اینش نبودی هنر
که از خون صد نامور با پدر
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
همی از تو جوید بدین گونه راه
نه نیکو نماید ز راه خرد
کزین کشور آن نامور بگذرد
ترا سرزنش باشد از مهتران
سر او همان از تو گردد گران
و دیگر که کاووس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
سیاوش جوانست و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی

پیران به افراسیاب پیشنهاد می دهد که بهتر است که سیاوش را نزد خود مثل فرزندت نگه داری و دختر خود را به عقد وی درآوری. چنانچه سرزمین ایران بدو برسد و او بماند سرزمین تو هم درآرامش خواهد بود و اگر به ایران هم برگردد باز هم به نفع ماست 

اگر شاه بیند به رای بلند
نویسد یکی نامه ی سودمند
چنان چون نوازنده فرزند را
نوازد جوان خردمند را
یکی جای سازد بدین کشورش
بدارد سزاوار اندر خورش
بر آیین دهد دخترش را بدوی
بداردش با ناز و با آبروی
مگر کاو بماند به نزدیک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه
و گر باز گردد سوی شهریار
ترا بهتری باشد از روزگار

افراسیاب پاسخ می دهد که شنیده ام که نگه داشتن بچه شیر عاقبت خوشی ندارد. پیران می گوید که سیاوش با همه بدخلقی های پدرش شیوه بد را انتخاب نکرده پس به تو هم بدی نخواهد کرد ضمنا با پادشاهی او هر دو کشور ایران و توران به فرمان تو درمیاد

چو سالار گفتار پیران شنید
چنان هم همه بودنیها بدید
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان
همی داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ به پیران پیر
که هست اینک گفتی همه دلپذیر
ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدین رای همداستان
که چون بچه ی شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او
به پروردگار اندر آویزد او
+++
کسی کز پدر کژی و خوی بد
نگیرد ازو بدخویی کی سزد
نبینی که کاووس دیرینه گشت
چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسی گنج بی رنج و ایوان و کاخ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت
چنین خود که یابد مگر نیک بخت

افراسیاب نامه ای برای سیاوش می فرستد که من ترا مثل فرزند خود می دانم (سیاوش از مادر به یکی از بستگان افراسیاب می رسد) و چنانچه به ما بپیوندی همه توران به فرمان توست. شرط جوانمردی هم نیست که بگذارم از اینجا بگذری و بروی. 
اینجا راهی برای عبور نیست و این راه به دریای چین می رسد. بعلاوه تو و پدرت به زودی آشتی خواهید کرد و من تو را از همین جا به سمت ایران می فرستم. پس همینجا بمان

همه شهر توران برندت نماز
مرا خود به مهر تو باشد نیاز
تو فرزند باشی و من چون پدر
پدر پیش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاووس بر تو به مهر
بران گونه یک روز نگشاد چهر
کجا من گشایم در گنج بست
سپارم به تو تاج و تخت نشست
بدارمت ب یرنج فرزندوار
به گیتی تو مانی زمن یادگار
چو از کشورم بگذری در جهان
نکوهش کنندم کهان و مهان
+++
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز
هم ایدر بباش و به خوبی بناز
سپاه و در گنج و شهر آن تست
به رفتن بهانه نبایدت جست
چو رای آیدت آشتی با پدر
سپارم ترا تاج و زرین کمر
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه
ببندم به دلسوزگی با تو راه
نماند ترا با پدر جنگ د
کهن شد سرش گردد از جنگ سیر

نامه را به زنگه می سپارند و او هم نامه را به سیاوش می رساند. سیاوش وقتی نامه را می خواند هم شاد می شود و هم غمگین. نامه ای برای پدرش می نویسد. از اتفاقاتی که به خاطر سودابه در خانه ی پدر بر سرش آمده گله می کند و می گوید که بعد از آن به خواست پدر جنگ آمددم. حال که بین دو کشور صلح برقرار شده و همه از این امر خوشحالند، شما هنوز سودای جنگ داری، من سپاه را به بهرام سپردم که تا رسیدن طوس فرمانروا باشد 

سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد آنچ بد در به در
که من با جوانی خرد یافتم
بهر نیک و بد نیز بشتافتم

سپس سیاوش سپاه را جمع کرد و ماجرا را به آنها گفت و از آنها خواست تا به فرمان بهرام باشند. سپس خود از رود جیحون می گذرد و به توران می رود. پیران هم به استقبال او میاید

چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشتست پیران بدین روی آب
یکی راز پیغام دارد به من
که ایمن به دویست از انجمن
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن
همه سوی بهرام دارید روی
مپیچد دل را ز گفتار اوی
همی بوسه دادند گردان زمین
بران خوب سالار باآفرین
+++
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
+++
چنین تا به قچقار باشی براند
همه سرکشان با تبیره شدند
چو آگاهی آمد پذیره شدند
پذیره شدن را برآراست کار
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
سپه را همه داد یکسر نوید
بیاراسته چار پیل سپید
درفشنده مهدی بسان درخت
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیایی درفش
ابا تخت زرین سه پیل دگر
صد از ماه رویان زرین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
به دیبا بیاراسته سر به سر
سیاووش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
+++
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
+++
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
تو بی کام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همی مرد و زن

سیاوش با دیدن زیبایی های توران بیاد ایران می افتد و دلش برای ایران و رستم (که سیاوش را تربیت کرده) تنگ می شود

سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد

باری، سیاوش همراه پیران به قچقار وارد می شوند. پیران به سیاوش می گوید که بیش از این نیندیش. اینجا بمان، دارایی من از آن  توست و همه فرمانبردار توییم مگر اینکه آشوب براه بیندازی

نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمه ی کیقباد
همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی
به گفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
+++
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کرده ی خود نباید گریست
و گر نیست فرمای تا بگذرم
نمایی ره کشوری دیگرم
+++
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ گونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند
به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون
همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار
به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا ب ینیازیست از هر کسی
نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست
گر ایدونک سازی به شادی نشست
+++
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
بیامیزی از دور تریاک و زهر

 سیاوش هم قبول می کند و با هم به گنگ و سرای افراسیاب می روند. افراسیاب هم با آغوش باز سیاوش را می پذیرد و با هم به جشن و سرور می نشینند

سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
+++
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
+++
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
+++
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
+++
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد

لغاتی که آموختم
 خنیده = تنین انداز، مشهور و معروف
انوشه = نوشه (مخفف آن) جاوید، بی مرگ

ابیاتی که دوست داشتم
دبیر جهان دیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند

خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد و کژی دل و دست پاک

قسمت های پیشین

ص 365  هنر نمودن سیاوش پبش افراسیاب
© All rights reserved


No comments: