Monday 1 December 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 49

داستان سیاوش را دنبال می کنیم

سودابه که به بهانه ی انتخاب همسر از بین دختران خود سیاوش را بار دوم به شبستان کشیده، مجددا به او اظهار علاقه می کند. سیاوش سعی می کند با سیاست و به نرمی به سودابه جواب رد دهد

سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی
+++
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
+++
من اینک به پیش تو استاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
+++
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
+++
کنون دخترت بس که باشد مرا
کنون دخترت بس که باشد مرا

سودابه به کی کاووس کی گوید که سیاوش دختر مرا پسندیده. کی کاووس هم خوشحال می شود و گنجی را برای سیاوش کنار می گذارد. سودابه بار سوم سیاوش را به پیش خود می خواند و می گوید که قرار است که با دختر من ازدواج کنی ولی من را هم باید راضی نگه داری که من شیفته ی تو شده ام. سیاوش مجددا خواسته ی سودابه را رد می کند.  سودابه عصبانی می شود، لباس خود را می درد و صورتش را چنگ می کشد و شروع به داد و بی داد می کند و از شاه داد می خواهد

به تو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیده ام برده ام
خروشان و جوشان و آزرده ام
+++
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
+++
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبس
فغانش ز ایوان برآمد به کویتان اوی
+++
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
+++
بینداخت افسر ز مشکین سرم
بینداخت افسر ز مشکین سرم

کی کاووس سیاوش و سودابه را فرا می خواند و از هر کدام جریان را می پرسد. و پس از شنیدن پاسخ های ضد و نقیض آنها به اندیشه فرو می رود. سپس به امتحان آنها می پردازد. سودابه بوی مشک و گلاب می داده ولی سیاوش به این بو آغشته نبوده، کی کاووس می اندیشد که گر سیاوش به سودابه نزدیک شده بود می بایستی که اثری از آن رایجه بر بدن او هم می ماند. متوجه می شود که سودابه دروغ گفته 

سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
+++
که او از بتان جز تن من نخواست
که گفتار هر دو نیاید به کار
+++
بر و بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی

کی کاووس با خود به چاره اندیشی می نشیند، هم سودابه دختر پادشاه هاماوران بوده و کی کاووس نمی توانسته که او را بدون ترس از خون خواهی هاماوران تنبیه کند، ضمنا در زمانی که کی کاووس به بند بوده سودابه غمخوار او بوده و اکنون کی کاووس نمی توانسته خوبی های سودابه را فراموش کند. بعلاوه سودابه فرزندان کوچکی هم داشته که به او نیاز داشته اند و کی کیاووس نمی تواسته که کودکان را بیازارد و مادرشان را از آنها بگیرد. از این رو به سودابه می گوید که بهتر است این غائله  را خاتمه دهیم و در این باره سخن نگوییم

ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
+++
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی

سودابه که متوجه می شود که رازش بر ملا شده برای حفظ آبروی خود چاره ای دیگر می اندیشد. زنی حامله را می خواند و از او می خواهد که بچه خود را بیندازد. زن هم دارو می خورد و بچه خود را که در واقع دوقلو بوده می اندازد. سودابه وانمود می کند که این بچه ها ی او و کی کاووس بوده اند و باعث مرگ آنها سیاوش بوده

چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی به سختی گذاشت
+++
نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچ هی اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت
از ایوان به کیوان فغان برگذشت

کاووس شاه وقتی بچه های مرده را می بیند شک می کند و از اخترشناسان کمک می خواهد. آنها هم اصطرلاب انداختند (به نوعی آزمایش دی.ان.ای آن زمان را بکار بردند) و فهمیدند که این دو نوزاد نه از کی کاووس و نه از سودابه هستند. سربازان شاه همه جا بدنبال مادر اصلی بچه ها می گردند تا وی را پیدا می کنند و پیش شاه می آوردند. زن هم بناچار جریان را می گوید

دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
+++
همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند
+++
کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه
+++
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بی گناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه

کی کاووس از سودابه می خواهد که از خود دفاع کند. او نیز می گوید که همه از سیاوش می ترسند و جریان را آنطوری که او می خواهد جلوه می دهند

چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن
+++
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس

باز هم کی کاووس می ماند که کدام یک درست می گویند. از موبدان کمک می خواهد و آنها پیشنهاد می دهند تا از آتش کمک گیرند 

ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند

لغاتی که آموختم
کش = مغرور
کندآور = دلاور

بیتی که خیلی دوست داشتم
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری

قسمت های پیشین

 ص 334  گذشتن سیاوش بر آتش
© All rights reserved

No comments: