Monday 17 November 2014

شاهنامه خوانی در منچستر 47

تا اینجا دیدیم که مصلحت اندیشی باعث شد که سهراب با وجود سعی بسیار نتواند رستم را بشناسد و حتی رستم هم خودش را نه رستم بلکه پهلوانی نه چندان بزرگ معرفی کرد
باری رستم و سهراب رو در رو شدند و شروع به جنگ کردند. برابری جسمانی آنها جنگ را طولانی کرد و هر دو خسته شدند

تن از خوی پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
+++
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نام آوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
+++
به سستی رسید این ازان آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین

رستم برای نبرد روز بعد خود را آماده می کند ولی به زواره می گوید چنانچه من کشته شدم سپاه را به زابلستان برگردانید، مادرم را دلداری دهید و از زال بخواهید تا به شاه خشم نگیرد و پشت شاه را خالی نکند

و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
+++
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان

سهراب که هنوز شک دارد که هماورد او رستم است با هومان در مورد شکش صحبت می کند، هومان هم که وظیفه داشته نگذارد سهراب رستم را بشناسد، بار دیگر حقیقت را کتمان می کند

به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
+++
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
+++
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
دل من همی با تو مهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد

با این حال هنوز سهراب شک داشته و جایی در ذهن خود رستم را شناخته بوده در جنگ روز بعد او را به صلح و آشتی دعوت می کند و بار دیگر از نژاد او می پرسد. ولی رستم صحبت های سهراب را فریب حساب می کند و تن در نمی دهد. سهراب هم مجبور به مبارزه می شود

ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
+++
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت وگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
+++
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست

سهراب در کشتی با رستم پیروز می شود و او را بر زمین می اندازد و خود روی سینه او می نشیند تا سرش را از تن جدا سازد. رستم به او می گوید که رسم ما چنین است که وقتی پشت پهلوانی را برزمین زدی او را در شکست اول نمی کشی و به او فرصت دیگری می دهی. سهراب هم قبول می کند و رستم را آزاد می گذارد

بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینه ی پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
+++
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگون هتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بی گمان

هومان جریان نبرد را از سهراب می پرسد و چون تو از جریان آگاه می شود می گوید که خامی کرده ای که رستم را نکشتی. در نبرد بعدی رستم پیروز می شود

بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
+++
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید

سهراب پس از آنکه زخمی کاری خورده می گوید که پدرم رستم انتقام مرا از تو خواهد گرفت

کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من

 رستم آن موقع متوجه می شود که فرزند خود را از پای درآورده

چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید

رستم بنا به خواسته سهراب به سپاه برگشت و از آنان خواست تا بجنگ برنخیزند و مجددا پیش سهراب برگشت و گودرز را فرستاد تا نوشدارو را از کی کاووس بگیرد. کی کاووس هم اندیشید که بهتر است سهراب زنده نماند چون برای بارگاه او همکاری رستم و سهراب خطری خواهد بود

چنین گفت با سرفرازان که من
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
نه دل دارم امروز گویی نه تن
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
+++
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
+++
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی ز من پیش کاووس بر
بگویش که مارا چه آمد به سر
به دشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون به پی
مگر کاو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
+++
بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد ب یگمانی مرا
+++
شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم به پای
کجا راند او زیر فر همای

رستم وقتی امتناع کی کاووس را شنید خودش برای گرفتن نوشدارو براه افتاد ولی زمان مجالش نداد. گویا این که ما می گوییم  "نوشدارو پس از مرگ سهراب رسید" درست نیست و اصلا رسیدنی در کار نبوده. کی کاووس هم مانند سیاست مداران دوران ما عمل کرده و فقط مناقع خود را دیده و بس

بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمه ی نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
+++
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه
به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبه ی خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
+++
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه

مراسم خاکسپاری سهراب
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور

لغاتی که آموختم
 گشن = روی گرداندن، گاهی به معنی انبوه هم آمده
سم = خانه و سوراخ و سمبه، جاییرا گویند که در زمین یا در کوه بکنند و چنان سازند که درون آن توان ایستادن و خفتن
زوار = پرستار، یار و همدم
انوشه = بی مرگ، جاوید

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود

هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود

شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ

اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست

قسمت های پیشین

 ص 316 داستان سیاوش 
© All rights reserved

No comments: