Tuesday 8 April 2014

آدم و حوا، شعری از آشنا

وقتی یکی از دوستان شاعر، شعر زیر را بمن دادند تا بخشی از آن در ماهنامه کانون فرهنگی و هنری منچستر چاپ شود از ایشان اجازه گرفتم و نسخه ی کامل شعر را هم در وبلاگ خود اضافه نمودم. از اینکه ایشان شعرشان را بمن سپردند خیلی سپاسگزارم. خودشان می خواستند که شعر بنام آشنا ثبت شود. جالب اینجاست که قبلا هم از شاعری با همین نام مستعار شعری داشتم، که البته این تشابه اسم مستعار کاملا تصادفی بوده

 شعر آدم و حوا را که خواندم، نتوانستم ساکت بنشینم و چند خطی در جواب این شعر به حوا نوشته ام که به زودی اینجا هم اضافه خواهم کرد. فعلا این پست پذیرای شعری از آشناست. باز هم ممنون از اعتماد ایشان

+++
اگر آدم فراری شد ز جنت
بباید کرد حوا را مذمت

برای خوردن نانی ز گندم
چه ظلمی کرد او در حق مردم

شنیدم آدم اندر باغ رضوان
مقامی داشت برتر از بزرگان

ز روی حکمت و در اوج عزت
خداوندش به شوکت کرده خلقت

وجودش گرچه از خاک آفریدی
یکی را همچو او زیبا ندیدی

به فرمان خداوند توانا
ملائک سر فرود آورده او را

فقط شیطان در آنجا شیطنت کرد
که او را هم خدا گفتا غلط کرد

برون سازیدش از جنت هم الان
که کافر گشته آن الدنگ نادان

در آن آنی که آن بیچاره اَخ شد
بسویش حمله چون مور و ملخ شد

ملائک بی امان از چپ و از راست
زدش هر یک به هر حدی دلش خواست

یکی بفشرد حلقش را بسی تنگ
یکی چوبش زد و آن دیگری سنگ

یکی تیپا زدش آن دگری مشت
یکی از روبرو آن دیگر از پشت

به بیرحمی یکی از پایش انداخت
یکی نامردتر نسلش ورانداخت

نکردش یک نفر زان جمع یاری
در آخر هم به صد خواری و زاری

یکی دستش گرفت و آن دگرها
فکندندش برون از عرش اعلا

تنش زخمی دلش خون سینه پر درد
بشد تبعید و ماوا برزمین کرد

به حال و روز خود گردید گریان
به چشمش زندگی خوابی پریشان

به هر حور و پری صد ناسزا راند
ملائک را همه نامرد می خواند

ولیکن بگذریم از حال شیطان
که خاطر را کند یادش پریشان

سخن از نور چشمی خدا بود
که شیطان را نمادی از بلا بود

چو بود آدم عزیز دردانۀ حق
به نفعش بود هر جا حق و نا حق

مهیا بود دوغ و کشک و آشش
هم آسان بوده امرار معاشش

فرو آویخته نانش زچنگک
لواش و بربری، تافتون و سنگک

به پایش کرده کفش از چرم آهو
به شبها خفته خوش در بستر قو

بخورده ران گاو و دنبۀ میش
بسی بر سینۀ مرغان زده نیش

به شب مست از شراب ناب انگور
زده صد نغمۀ شادی به سنتور

نه در فکر معاش و کسب و کاری
نه فکر هیزم و نفت و بخاری

به دور از فکر برق و گاز منزل
ز خرج و برج هستی بوده غافل

نه از نیش زبانی گشته رنجور
نه از پیری شده چشمان او کور

نه گریان گشته از درد آپاندیس
نه از آن درد کرده بسترش خیس

نه ترس از دکتر و حق طبابت
نه فکر دین و مذهب یا عبادت

نه او زحمت کشیده مزد برده
نه مال و هستی اش را دزد برده

نه ماموری گرفته بیخ گوشش
نه با سیلی ز سر برده هوشش

تمام عمر خود علاف و ولگرد
بسان شاه شاهان عیش می کرد

زخود دانسته آن جاه و ابهت
خوشی زیر دلش زد لامروت

غرور بیخودی کرده ورا مست
به پندارش که اوهم "آدمی" هست

بسان بچه ای خودخواه و پر رو
که بر پشت لبش روید کمی مو

به درگاه خدا رو کرده و گفت
که حیوانات را باشد چرا جفت؟

ولیکن روز و شب ها را من اینجا
به سر می آمدم تنهای تنها

چو اینجا مثل من آدم نباشد
شنابگاهان مرا همدم نباشد

منی که آتشم اندر تنوراست
چرا دائم اجاقم سوت و کور است؟

شبانگاهان روم چون سوی خانه
بود تاریک و سرد آن آشیانه

خودم باید که شمعی برفروزم
زتنهایی چو شمع خود بسوزم

خلاصه آدم نادان گمراه
بزد نق از سر شب تا سحرگاه

دوپایش کرده در یک کفش آنگاه
که "زن" می خواهم الا و بالله

خدا گفتش پسر جانم همیشه
لزوما همسرت "آدم" نمیشه

توئی که باشدت شش ذرع و نیم قد
چرا فکرت بود کوته به این حد

به تو غر می زند زن صبح تا شب
رساند عاقبت جان تو بر لب

زدست نعره های ماده انسان
تو گردی عاقبت زار و هراسان

مکن بیجا پسر جانم حماقت
خودت روشن کن آن شمع و اجاقت

ولیکن فکر آن نادان مغرور
ز استدلال و منطق مانده بود دور

خرد را چون نمی دانست ارجش
نرقت حرف خداوندی به خرجش

ز بسکه پافشاری کرد و غر زد
خودش را مثل طفلان ننر زد

خدا گفتش مرو دیگر کلنجار
مکن دیگر انق ولگرد بی عار

همین فردا برایت جفتی آرم
برو زینجا ، دمی راحت گذارم

چو با گفتار نیکو کینه توزی
سزاواری به دست زن بسوزی

سزاواری بسوزی و بسازی
که برداری تو دست از بچه بازی

به دیگر روز در صبح خروس خوان
به حکم و همت آن حی سبحان

برای بندۀ یک دندۀ او
بشد حوا عیان از دندۀ او

چو حوا شد پدید از جنس آدم
خدا افزود حسنش را دمادم

به اندک مدت آن نازاده نوزاد
قدی افراشت همچون شاخ شمشاد

از آن کار خدا بود آشکارا
که کود شیمیایی داده او را

پس از یک ساعت از پیدایش او
رسید آن زلف پرچینش به زانو

لبانش سرخ گشته مثل عناب
دل آدم  زدیدارش شده آب

به زیر ابروان چشم خمارش
فکنده در دل آدم صد آتش

زساق و سینه و از قد و قامت
به جنت شد به پا گوئی قیامت

به رعنایی ز لیلی دست بسته
به شیرینی دل شیرین شکسته

چو رخسارش کسی دیدی آنجا
نیاوردی به لب نامی ز عذرا

خلاصه من چه گویم زینکه حوا
لوندی گشت و شد هنگامه بر پا

به دیگر روز با شوقی مسلم
به کنج محضری شد عقد آدم

مهیا شد همه سور عروسی
همه شادان به ناز و چاپلوسی

به پا شد هر طرف جشن و سروری
به رقص آمده جن و انس و حوری

نماند یک لحظه اسرافیل بیکار
به "سور" خود دمید او مثل رگبار

زهر سازش هزاران نغمه جوشید
وز آن، حور و ملک در رقص کوشید

به رقص آدم و حوای پر فن
ملائک جملگی گفتند "احسن"

به دیگر روز هم آن زوج رعنا
پی ماه عسل رفتند از آنجا

به شهری ساحلی رفتند خوشحال
پی سیر و سیاحت کردن و حال

چو آن ماه عسل کم کم سر آمد
خطای آدمی گندش در آمد

چو برگشتند منزل آن پریرو
بشد کم کم زنی بدخلق و اخمو

فقط غر می زد او از صبح تا شب
رسانده جان هر جنبنده بر لب

زبسکه غر زد آن خودخواه مغرور
بهشتی ها همه گشتند رنجور

رهر کس راحت و آرامشش برد
کسی از جیغ او خوابش نمی برد

هر آنچه آدمش می گفت خاموش
نمی کرد او به گفتارش دمی گوش

از آنجایی که حوا بی پدر بود
در او گفتار آدم بی اثر بود

ندیده چونکه مادر در جوانی
نبودش هیچ حس مهربانی

شبی بی طاقت از فریاد حوا
بگفتش آدمی "بس کن خدا را"

چرا بی وقفه هی غر می زنی تو؟
مگر از جنس سنگ و آهنی تو؟

مگر بگرفته کس نانی زدستت؟
مگر همسایه اندامی شکستت؟

مگر مغزت بود ار جنس شلغم؟
مگر شادی از اینکه باشدت غم؟

نه تنها از تو روزم شام است
که شب هم خواب بر چشمم حرام است

گر این مصلحت ترا رسم است و عادت
برم نزد خدا فردا شکایت

بگفت حوا برو هرجا که خواهی
ذلیل و زار گردی ای الهی

برو خاک بر سر بیکار تنبل
برو بیچارۀ ولگرد اُزگل

جهنم گر که صد سال دگر هم
به آرامش نیاری دیده برهم

تو که اینگونه نادان خرفتی
غلط کردی که اصلا زن گرفتی

به دیگر روز با داغی جگرسوز
ندانسته چسان شامش شده روز

برفت آدم به نزد حق هراسان
که یارب الامان زین اُم الانسان

خدا گفتا بتو گفتم پسر جان
که با زن زندگی آسوده نتوان

ولیکن بسکه کردی پافشاری
زبس کردی چو زنها گریه زاری

برایت آفریدم این زنک را
که بر زخمت زند گویا نمک را

همین حالا هم آدم نازنینم
برو او را بیاور من ببینم

از او پرسیده دریابم جوابش
که مرگش چیست یا حرف حسابش

برفت آدم پس از یکساعت آمد
بهمراهش ز در حوا در آمد

خدا گفتا به حوا کای پریرو
چه غم داری عزیزم حال برگو

چه کس بیجا عذابت داده اینجا
که من نابود سازم پود او را

چه کس گفتت فراز چشمت ابروست
که در جا برکنم از کله اش پوست

بگفتا من چه گویم از که گویم
که اینجا پاک رفته آبرویم

غمم اینست کاینجا "غم" ندارم
زساز و برگ هستی کم ندارم

نه مادر شوهری دارم که اینجا
کند هر روز و شب با بنده دعوا

نه خواهر شوهری با قهر و نفرت
به خفت دادنم ورزیده همت

نه من دارم رقیبی یا هووئی
نه با همسایه ای بد گفتگوئی

نه خاری میرود هرگز به پایم
نه اشکی می دود بر گونه هایم

نه از سقف اتاقم می چکد آب
"نه کابوسی" ببینم من گه خواب

نه نارس بوده هرگز میوه هایم
نه هرگز پاره گشته گیوه هایم

نه بادی می وزد و غباری
نه وق وق می کند سگ در گذاری

غذایم خوش خوراک و بسترم نرم
بگو آخر به چی باشد دلم گرم

در اینجا گرگ صحرا هم ملوس است
فقط حوا سیه روزی عبوس است

فغان از این روند و طرز هستی
که هردم طی شود با شور و مستی

دگر سیرم ز جشن و رقص و آواز
دلم خواهد شوم با غصه دمساز

نه سرمایی نه گرمایی به کار است
تمام فصل ها فصل بهار است

مسلم حق تعالی این بداند
بر او راز کسی پنهان نماند

که زن شاد است وقتی غصه دارد
خصوصا گر ز چشمش خون ببارد

زن آنگه می شود خرسند و ممنون
که مرد او را کند از خانه بیرون

منی کز شادمانی کرده ام دق
کجا این مرد باری می زند نق

نه عیبی جوید او از کار خانه
نه می گیرد زمن روزی بهانه

کجا این شک گردد باور من
که شد جن و پری هم یاور من

زبدبختی است این حدِ نهایت
نکرده من دعا گردد اجابت

زچشمم خون ببارد جا دارد
که اینجا مرگ هم معنی ندارد

از این باغ مصفا گشته بیزار
همین دیروز از فکری دل آزار

به امیدی که دل دردی بگیرم
زپا افتاده از دردم بمیرم

بکردم نانی از گندم فراهم
از آن هم خورده هم دادم به آدم

چو حرف "گندم" از حلقش درآمد
دگر صبر خدائی هم سر آمد

بگفتا ای زنک خاموش ساکت
امان زین گفته های بی ملاکت

ترا گفتم مرو نزدیک گندم
به من لج کرده ای میمون بی دم

برایت بهترین ها شد فراهم
وفور نعمت و ور ور دمادم؟

چه حق داری که گیری از امن ایراد؟
از این بی خصلتی فریاد فریاد!

فقط غر می زنی مثل مسلسل
مشو بیجا دگر اینجا معطل

زجنت دور شو، برخیز، بگریز
برو روی زمین از دیده خون ریز

بمان آنجا هزار و شصت و یک سال
ببر رنج مداوم در همه حال

تو هم ای آدم از اینجا برون شو
به دام او گرفتار جنون شو

از این پس بر زمین ماوا بگیرید
شده همدم به شیطان تا بمیرید

زجنت برزمین آن زوج نادان
سراسیمه شدند آنگه گریزان

بناچاری بهر سو می دویدند
غروبی سرد شیطان را بدیدید

چو شیطان دید حوا آید از راه
برآمد از نهادش ناگهان آه

اگرچه او دلش پر بود از آدم
بسرعت شد فراری در همان دم

از آنجائئ که زیرک بود و دانا
هراسی داشت از دیدار حوا

شمرده روز و شب ها را چه بسیار
که کوبد مغزِ آدم را به دیوار

کشد چاقو برایش در گذاری
لجن مالش کند در جویباری

فرو سازد سرش را توی خره*
ببرد هر دو پایش را به اره

ز روی سینه اش ماشین براند
به چک چاک دهانش را دراند

زند سنگی به ساق پا و زانوش
ببرد حلق او را گوش تا گوش

زند سیلی لب خندان او را
به گاز انبر کشد دندان او را

جدا سازد بقصد خواری سرش را
کند آنگه دو شقه پیکرش را

ولی حوا بلائی شد به کارش
فکند آتش به قلب پر شرارش

پر از اندوه و رنج و ناامیدی
به خود گفتا شتر دیدی ندیدی

ولش کن گور بابای پلیدش
اگرچه هیچ کس بابا ندیدش

از آن پس هم دگر بیچاره شیطان
ز دخترهای حوا شد گریزان

چو می داند که هرجا فتنه برپاست
همه تقصیر دخترهای حواست

بهر منزل که روزی زن بیاید
دگر شیطان در آن منزل نیاید

+++

اگر حوا نکردی لوس بازی
کجا بودی به این دنیا نیازی

اگر بیجا نمی زد غر دمادم
نبردی رنج اینک طفل آدم

چو آن دیوانه سر آدم نگردید
زمین شد غم سرا بی شک و تردید

برای خوردن نانی زگندم
چه ظلمی کرد او در حق مردم

خداوندا بزرگا رستگارا
کریما نازنینا دادگارا

زشیطان و زن بد ذات اخمو
رها کن نیک مردان نکوخو

ز بیداد او زنان ما را امان ده
مسن بستان و جایش دو جوان ده

زن من هم زبسکه زار و خسته است
زوقت مردنش قرنی گذشته است

به عزرائیل اگرچه بوده دمساز
نفس هی می کشد بدذات لجباز

نمی گوید بخود کاین شوی بدبخت
بدست من فقط جان می کَنَد سخت

چه بهتر رفته آزادش گذارم
که دریابد که او را دوست دارم

ولیکن هیچ و هرگز فکر من نیست
لذا جان در تنش همواره باقی است

خداوندی که هستی از تو زاید
خداوندی بجز از تو نیاید

بکن کاری که من هم شاد گردم
از این ذات بلا آزاد گردم

همین امشب بکش او را که فردا
بگیرم دختر همسایه ام را

آشنا 15/1/99 انگلستان




© All rights reserved

No comments: