Sunday 27 April 2014

قصه نیستی ولی می گویمت

ظفر یک دسته ی سبد قرمزی که ظروف نشسته ملامین و قابلمه ی خالی را در خود جا داده بود در دست داشت، همراه شکوه که دسته دیگر سبد را گرفته بود، از پله ها بالا می رفت و زیر لب یکی از اشعار شاملو را می خواند. شکوه که با شنیدن اثری از یکی از شعرای مورد علاقه اش آنهم با صدای ظفر دلش غنج رفت، از سرعتش کاست و تمام حواسش را جمع ظفر و طنین اغواگر صدایش کرد. ظفر هنوز بدون توجه و با عجله از پله ها بالا می رفت. نتیجه عدم هماهنگی در سرعت این دو نفر که دو دسته ی سبد را در دست داشتند کج شدن سبد و افتادن یکی از بشقاب ها بود. بشقاب افتاد و با صدای بلندی قل خورد و دو پله پایین تر ایستاد.  ظفر لبخندی زد دسته دیگر سبد را از دست شکوه گرفت و سبد به دست به بالا رفتن از پله ها ادامه داد. شکوه برای برداشتن بشقاب روی پله پایینی خم شد. لحظه ای بعد لبخند بر لب و بشقاب به دست در راه پله ها ایستاد و باز هم غرق صدای ظفر که شعر شاملو را می خواند شد

اشک رازی است
لبخند رازی است
 عشق رازی است
...

© All rights reserved

No comments: