Monday 3 March 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 37

ماجرا را تا بدانجا دنبال کردیم که کاووس برخلاف اندرز زال به مازنداران حمله کرده وی همه چیز را به میلاد می سپارد و به گیو دستور می دهد تا همه شهرهای مازندران را ویران کنند

به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سر نهادن به راه
چو شب روز شد شاه و جنگ آوران
نهادند سر سوی مازندران
به میلاد بسپرد ایران زمین
کلید در گنج و تاج و نگین
بدو گفت گر دشمن آید پدید
ترا تیغ کینه بباید کشید
ز هر بد به زال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه
+++
بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کسی کاو گراید به گرز گران
گشاینده ی شهر مازندران
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان
تنی کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بینی بسوز
شب آور به جایی که باشی به روز
+++
کمر بست و رفت از بر شاه گیو
ز لشکر گزین کرد گردان نیو
بشد تا در شهر مازندران
ببارید شمشیر و گرز گران
زن و کودک و مرد با دستوار
نیافت از سر تیغ او زینهار
همی کرد غارت همی سوخت شهر
بپالود بر جای تریاک زهر

پادشاه مازندران خبر لشکرکشی ایرانیان به مازندران را برای دیو سپید می فرستد و از او کمک می خواهد. دیو سپید هم پیغام می دهد که نا امید نباش، من بر همه پیروز خواهم شد. با اتکا به جادو دید همه را سیاه کرد                                             

بگویش که آمد به مازندران
بغارت از ایران سپاهی گران
جهانجوی کاووس شان پیش رو
یکی لشگری جنگ سازان نو
کنون گر نباشی تو فریادرس
نبینی بمازندران زنده کس
 +++
چنین پاسخش داد دیو سپید
که از روزگاران مشو ناامید
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرم پی او ز مازندران
+++
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر
همه داستان یاد باید گرفت
که خیره نماید شگفت از شگفت
سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر ز گنج
پبه سختی چو یک هفته اندر کشید
به دیده ز ایرانیان کس ندید
بهشتم بغرید دیو سپید
که ای شاه ب یبر به کردار بید
همی برتری را بیاراستی
چراگاه مازندران خواستی
همی نیروی خویش چون پیل مست
بدیدی و کس را ندادی تو دست
چو با تاج و با تخت نشکیفتی
خرد را بدین گونه بفریفتی
+++
ازان پس همه گنج شاه جهان
چه از تاج یاقوت و گرز گران
سپرد آنچ دید از کران تا کران
به ارژنگ سالار مازندران
+++
بر شاه رو گفت و او را بگوی
که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی
همه پهلوانان ایران و شاه
نه خورشید بینند روشن نه ماه
به کشتن نکردم برو بر نهیب
بدان تا بداند فراز و نشیب

با این حال دیو سپید به قولی که به گرشاسپ داده بود وفادار ماند

ولیکن زگرشاسپ لشکر شکن
بود هعد و پیمان زنیروی من
که بر ملک ایران نیارم ستیز
وگر به برآوردمی رستخیز
+++
بکشتن نکردم برو بر نهیب
بدان تا بداند فراز و نشیب

زال هم که خودش سنش بالا رفته بود رستم را راهی می کند تا به نجات کاووس و لشکریان رود و به وی راهی میانبر را نشان می دهد تا سریع به مازندران برسد 

نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
به ایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
همانا که از بهر این روزگار
ترا پرورانید پروردگار
+++
یکی از دو راه آنک کاووس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی
بماند بدو چشمت از خیرگی
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
که یار تو باشد جها نآفرین

زال باز هم نگرانی خود را برای فرزندش بروز می دهد. رودابه نیز نگران است

شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم بر و یال تو
همان پهلوی چنگ و گوپال تو
رودابه هم نگران فرزندش هست
+++
بیامد پر از آب رودابه روی
همی زار بگریست دستان بروی
بدو گفت کای مادر نیکخوی
نه بگزیدم این راه برآرزوی
مرا در غم خود گذاری همی
به یزدان چه امیدداری همی
چنین آمدم بخشش روزگار
تو جان و تن من به زنهار دار



ابیاتی که خیلی دوست داشتم


به کاووس بردند از او آگهی
ازان خرمی جای و آن فرهی
همی گفت خرم زیاد آنک گفت
که مازندران را بهشتیست جفت
همه شهر گویی مگر بتکد ه
ست
ز دیبای چین بر گل آذین زدست
بتان بهشتند گویی درست
به گلنارشان روی رضوان بشست

لغاتی که آموختم

شید = خورشی، درخشنده
بالهنگ = ریسمان، پهلوانان شکست خورده و اسیر شده را به این کمند می بستند و به دنبال اسب می کشاندند

قسمت های پیشین


ص 223 هفت خوان رستم


© All rights reserved

No comments: