Monday 24 February 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 36

داستان تا جایی رسیده بود که کاووس به پادشاهی رسید
کی کاووس که پادشاهی جوان بود روزی در مجلسی به جشن نشسته و شراب خورده بود. رامشگری از مازندران به نزد وی میاید از زیبایی های مازنداران به وی می گوید

چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
+++
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
گرازنده آهو به راغ اندرون
نوازنده بلبل به باغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین

. کی کاووس هم تصمیم می گیرد که به مازندرن حمله کند و آنجا را از آن خود سازد. پهلوانان وقتی این سخن را می شنوند نگران می شوند و سواری را به پیش زال می فرستند که بشتاب که چنانکه حرف پادشاه از روی مستی نباشد، وی قصد ویرانی ایران را دارد و می خواهد به مازندران حمله کند

چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی

زال هم عقیده رزم را نمی پسندد وقبول می کند که با کی کاووس صحبت کند و او را پند دهد

چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
+++
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
+++
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بی نیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم

پس زال با کی کاووس به صحبت می نشیند و سعی می کند که وی را از رفتن به مازندران باز دارد. ولی کی کاووس پند وی را نمی پذیرد و خواهان لشگرکشی به مازنداران است

چنین گفت کای پادشاه جهان
سزاوار تختی و تاج مهان
ز تو پیشتر پادشه بود ه اند
که این راه هرگز نپیمود ه اند
که بر سر مرا روز چندی گذشت
سپهر از بر خاک چندی بگشت
منوچهر شد زین جهان فراخ
ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان زو و با نوذر و کیقباد
چه مایه بزرگان که داریم یاد
ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران
که آن خانه ی دیو افسونگرست
طلسمست و ز بند جادو درست
مران را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست
هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد
مده رنج و گنج و درم را به باد
همایون ندارد کس آنجا شدن
وزایدر کنون رای رفتن زدن
سپه را بران سو نباید کشید
ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گرین نامداران ترا کهترند
چنین بنده ی دادگر داورند
تو از خون چندین سرنامدار
ز بهر فزونی درختی مکار
+++
چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشه ی تو نیم بی نیاز
ولیکن من از آفریدون و جم
فزونم به مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست
جهان زیر شمشیر تیز اندرست
+++
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست
گرایدونک یارم نباشی به جنگ
مفرمای ما را بدین در درنگ
+++
بدو گفت شاهی و ما بنده ایم
به دلسوزگی با تو گوینده ایم
اگر داد فرمان دهی گر ستم
برای تو باید زدن گام و دم
از اندیشه دل را بپرداختم
سخن آنچ دانستم انداختم
+++
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتن او پر از دود کرد
برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه

لغاتی که آموختم
باژ = باج، نیایشی که زرتشتیان آهسته و بزمزمه می خواندند
سپوخت = برآوردن، بیرون راندن

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار

که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی

قسمت های پیشین

شجره نامه
 نوذر ... پسرانش (طوس و گستهم) که به تصمیم زال هیچ یک از این دو تن شایسته پادشاهی نبودند
طهماسپ را بر می گزینند

از نژاد فریدون طهماسپ
 .     
     .     
 پسر طهماسپ، گرشاسپ
.
.
کیقباد از نژاد فریدون- این پادشاه را هم زال انتخاب می کند
.
.
کاووس، آرش، پشین، آرشش

++++
پشنگ
.
.
افراسیاب

ص 215 لشگرکسی کی کاووس به مازندران

© All rights reserved

No comments: