Friday 15 November 2013

در کنار تاریخ بیهقی -4

از مزایای خواندن گروهی متون قدیمی تجربه حس و حالی است که شاید بطور معمول در هیاهوی زندگی روزمره نادیده بماند و در خلوت شکوفا نگردد. بیان خاطرات خود و گوش سپردن به تجارب و یادگارهای ذهنی دیگران گاه می تواند تحولی  در عزلت ذهن ایجاد کند. گمان نمی کنم این بعد ارزشی کمتر از آشنایی با متن داشته باشد - حداقل برای من چنین است

توفیق این را داریم که در کنار افراد فرهیخته ای چون دکتر "ب" باشیم و از خاطرات و توشه های علمی ایشان بهره ببریم
صحبت به بازی های قدیمی رسید و هر یک در باب بازی که به خاطر داشتیم توضیحی دادیم. بازی "گاو، گوساله و فینگیلی" بازی ای بود که دکتر "ب" معرفی کردند. بازی بدین گونه است: سه سنگ ریزه در اندازه های مختلف را انتخاب می کنی، گاو بزرگترین آنها، گوساله از آن کوچکتر و فینگلی خیلی کوچکتر. یک نفر از بین این سنگ ریزه ها یکی را انتخاب کرده و در مشت خود پنهان می کند، ویگری باید حدس بزند که کدام یک از این سنگ ها در مشت طرف پنهان است

جالب اینجاست که طبیعت خود ابزار بازی را در اختیار بچه ها می گذاشته و نیازی به دسترسی به تکنولوژی پیشرفته و یا پرداخت بهایی گزاف  برای سرگرم کردن بچه ها نبوده. امروزه همه چیز فرق کرده و نه تنها گاهی مجبوری تا بهترینی را که می توانی برای بچۀ خود تهیه کنی بلکه به به روزکردن این ابزار تا ابد محکوم هستی

باری به متن بیهقی برگردیم. در مورد لغت شبه و معنی آن هم صحبت شد. از آنجا که شانس دسترسی به گنجینه ای بنام واژه نامک تالیف عبدالحسین نوشین را دارم، بهتر دیدم تا معنی شبه  و ابیاتی که به عنوان شاهد در این کتاب قید شده را با دوستان دیگر شریک شوم

شبه (با زیر اول و دوم) سنگیست سیاه رنگ 
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
 (رودکی-نفیسی 694) 
رخ اعدات از تش نکبت
همچو قیر و شبه سیاه آمد
(ناصر 444-8) 
تا چو شبه گیسوان فرو نهلد
کی رهد ای خواجه گل زتنگدلی

لغاتی که آموختم
شادران = چادر، سراپرده

قسمت پیشین

© All rights reserved

Monday 11 November 2013

سن ها بالا می رود ولی عادت ها ثابت می مانند

هم به تحصیل زبان مشغول بودم و هم برای خواندن دروس پیش دانشگاهی به کالج می رفتم. هر روز با کلی آموختنی سر و کله می زدم؛ چه در زمینه علمی و چه اجتماعی بخصوص در باب آداب و رسوم غربی. روزی قرار بود که با تعدادی از همکلاسان به رستوران برویم. شخصی داوطلب رزرو میزی در مکانی مناسب شد و روز بعد اعلام کرد که به فلان رستوران می رویم. از میان هشت، نه نفرمان، یکی از دخترها کمی ناراحت شد و گفت که در این صورت من نمی توانم با شما بیایم چون قیمت غذا در این رستوران برای من زیاد است

شخصی که عهده دار تهیه جا شده بود بلافاصله پرسید: "تو کجا را پیشنهاد می دهی؟" و طرف مقابل هم گفت: "راستش براحتی استطاعت پرداخت بهای غذای بیرون مگر فست فود* را ندارم. با این حال اگر به رستورانی کم خرجتر بروید همراهتان میایم." برنامه ریز پرسید: "آیا می توانی پول غذای مک دونالد را بدهی؟" و چون دختر برایش مقدور بود تصمیم گرفتیم همگی به مک دونالد برویم. جالب تر از صحنه بها ندادن به موقعیت مالی افراد گروه که آن روز شاهدش بودم دنباله ماجرا بود. در طی روزهای بعد نه کسی به دختر مذکور فخری فروخت، نه بر او ترحم کرد، نه منتی سر او گذاشت و نه کلا رفتارش با او فرق کرد. سن افراد در گروه ما بین 17 تا 20 بود. با خودم فکر کردم که اگر چنین موقعیتی در جمع دوستان ایرانی پیش بیاید آیا وضع به همین صورت پایان خواهد یافت

از آن زمان سالها گذشته ولی واقعه ای اخیرا مرا به یاد سوال قدیمی ام انداخت. دوست من چرا باید دیگران را در موقعیتی بگذاری که موجب شرمندگی گروهی شوی. در میان ایرانی ها خیلی ها معتقدند که باید صورتت را با سیلی سرخ کنی تا که دیگران را خوش آید. حکایت، دورهم بودن است و نه مسابقه تعداد ستاره های مکان انتخابی


* fast food
© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر - 31

امروز به داستان جنگ افراسیاب و نوذر (پسر منوچهر شاه) پرداختیم. اگرچه سام در راه بود تا به سپاه نوذر بپیوندد. ولی قبل از کمک کردن به نوذر از دنیا رخت برمی بندد. افراسیاب هم این خبر را به پشنگ می دهد و دو سپاه مقابل هم می ایستند. نخست دلاوری به اسم باربان داوطلب می شود تا به جنگ برود و از میان لشکر نوذر هماورد می طلبد. تنها کسی که پاسخ می دهد قباد برادر پیر قارن ست. قارن ناراحت می شود و به قباد می گوید که زمان جنگجویی تو به پایان رسیده

که افراسیاب اندر ایران زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین
شماساس و دیگر خزروان گرد
ز لشکر سواران بدیشان سپرد
ز جنگ آوران مرد چون سی هزار
برفتند شایسته ی کارزار
سوی زابلستان نهادند روی
ز کینه به دستان نهادند روی
خبر شد که سام نریمان بمرد
همی دخمه سازد ورا زال گرد
ازان سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
+++
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد ازان لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بیدار گفت
که ما را هنر چند باید نهفت
به دستوری شاه من شیروار
بجویم ازان انجمن کارزار
ببینند پیدا ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد
چنین گفت اغریرث هوشمند
که گر بارمان را رسد زین گزند
دل مرزبانان شکسته شود
برین انجمن کار بسته شود
یکی مرد بی نام باید گزید
که انگشت ازان پس نباید گزید
پرآژنگ شد روی پور پشنگ
ز گفتار اغریرث آمدش ننگ
بروی دژم گفت با بارمان
که جوشن بپوش و به زه کن کمان
تو باشی بران انجمن سرفراز
به انگشت دندان نیاید به گاز
کزین لشکر نوذر نامدار
که داری که با من کند کارزار
نگه کرد قارن به مردان مرد
ازان انجمن تا که جوید نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد
مگر پیرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش
ز گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم
از آن لشکر گشن بد جای خشم
ز چندان جوان مردم جنگجوی
یکی پیر جوید همی رزم اوی
دل قارن آزرده گشت از قباد
میان دلیران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جایی رسید
که از جنگ دستت بباید کشید

پاسخ قباد به قارن ظرافت خاصی دارد و شاید یکی از قدیمی ترین نمونه های مخالفت تعبیض سنی است

نگه کن که با قارن رزم زن
چه گوید قباد اندران انجمن
بدان ای برادر که تن مرگ راست
سر رزم زن سودن ترگ راست
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکارست و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش
بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیر درنده راست
سرش نیزه و تیغ برنده راست
یکی را به بستر برآید زمان
همی رفت باید ز بن بی گمان
اگر من روم زین جهان فراخ
برادر به جایست با برز و شاخ
+++
به فرجام پیروز شد بارمان
به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر
شد آن شیردل پیر سالار سر

لشکر نوذر در حال شکست است، قارن به پیش نوذر که بسیار نامید شده و آماده مرگ است می رود و وی را نصیحت می کند
چنین گفت قارن که تا زاد هام
تن پرهنر مرگ را داد هام
فریدون نهاد این کله بر سرم
که بر کین ایرج زمین بسپرم
هنوز آن کمربند نگشاد هام
همان تیغ پولاد ننهاد هام


لغاتی که آموخته ام
سودن = ساییدن
ترگ = کلاه خود
شبدیز = شبرنگ، اسب تیره
شبگیر = سپیده دم
هور = خورشید
دهاده = زد و خورد، هیاهو

ابیاتی که دوست داشتم
به هنگام هر کار جستن نکوست
زدن رای با مرد هشیار و دوست

به جایی توان مرد کاید زمان
بیاید زمان یک زمان بی گمان

یکی را به جنگ اندر آید زمان
یکی با کلاه مهی شادمان

ص 198 دگر میدان رزم

© All rights reserved

The Journey into The Middle East - Iran



چنانچه وقت دارید به این ویدئو درباره حیات وحش ایران نکاهی بیندازید

Wednesday 6 November 2013

در کنار تاریخ بیهقی - 3

جلسه پیش داوطلب خواندن شدم و اگرچه خواندنم بی اشتباه نبود، ولی تمرین جرات خواندن را دوست داشتم
این هفته هم یک صفحه خواهم خواند

نکات جالب
به استثنای شاهنامه (به عنوان یک اثر حماسی)، گمان می کردم بیشتر کتاب های ما در نام بردن زنان بزرگ ایران و ثبت نقش آنها در فرهنگ و تاریخ ما بخیل بوده اند. ولی هر چه بیشتر آثار قدیمی (که هنوز هم در دسترس هستند) را می خوانم می بینم که اگر اهمالی هم در کار هست، از ماست. چند سال پیش وقتی تصادفی به نام "مهستی گنجوی" برخوردم و در مورد اشعار این آزاداندیش با چند نفر اهل ادب صحبت کردم، متوجه شدم که متاسفانه کمتر با این بزرگ بانوی ایران آشنا هستند 

 تصمیم گرفتم برای برنامه مفاخر ایران (رادیو صدای آشنا)  لیستی از بزرگ زنان ایران زمین تهیه کنم تا حداقل شنوندگان این برنامه با آنها آشنا شوند. هر گاه کار کمی تکمیل تر شد در اینجا نیز خواهم نوشت و ممنون می شوم چنانچه با اطلاعات خود در این راه همراهیم کنید

باری به تاریخ بیهقی برگردیم. به نام حره ختلی (عمه سلطان مسعود) برخوردیم و نامه ای که وی به سلطان مسعود نوشته و وی را به حفظ تاج و تخت و گرفتن زمام امور تشویق کرده و بدین گونه نقشی کلیدی را در سیر تاریخ ایران بازی کرده 

 و پس فردا مرگ او (سلطان محمود) را آشکار کنیم، و نماز خفتن آن پادشاه را به باغ پیروزی دفن کردند... سواران مسرع رفتند هم در شب ... تا برادر، محمد بزودی اینجا آید و برتخت ملک نشیند...امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خرائن به صحرا افتادیم (آشکار شدن) ... که کارها که تا کنون می رفت.  بیشتر به حشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد کارها از لونی دیگر گردد... سخت به تعجیل بسیح آمدن کن تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم.* ص 47

 نکته قابل تامل دیگر این بود که گویا در آن روزگار برای عزا سپید می پوشیدند

و د یگر روز بار داد با قبا و ردای و دستاری سپید و همه اعیان و مقدمان و اصناف لشکر به خدمت آمدند سپیدها پوشیده و بسیار جزع بود و سه روز تعزیتی ملکانه به رسم داشته آمد چنانچه همگان پسندیدند.* ص 49

وقتی قسمت بالا را می خواندیم (ه) موبدی که چند ماه پیش در یزد ملاقات کردم به خاطرم آمد و تن پوش سر تا پا سپیدی که به تن داشت. عجیب است اکنون که برای مراسم عزا سیاه پوشیم خیلی از افراد مذهبی (به رغم مکروه بودن این رنگ از نظر اسلام) پوشیدن لباس سیاه را یک نوع پاکدامنی می دانند. (یادداشتی به خودم: سوال زبیدا در مورد علاقه ایرانیان به رنگ سیاه). امروزه حتی انتخاب تن پوشی به رنگی غیر از سیاه برای زن ها گاهی به معنی کوششی برای جلب توجه کردن آنان دانسته می شود. (یادداشتی به خودم: مطلبی در مورد انتخاب رنگ سیاه برای گروهی که شاید طبق گفته دکتر (ب) سیاه جامگان )بود خوانده ام. باید بگردم و مطلب را پیدا کنم و اینجا اضافه کنم

لغاتی که آموختم
کوتوال = قلعه بان، دژبان
لون = رنگ
ممنون از "ک" برای تصحیح این قسمت: "درستش "لون" هست. یعنی رنگ. می گه کار از لونی دیگر شد، یعنی کار از رنگی دیگر شد (یا رنگی دیگر گرفت) اون "ی" نکره است که آخر کلمه ی رنگ هم میاد. وگرنه خودِ لغت "لون" هست و نه "لونی

منبع
تاریخ بیهقی، خواجه ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی، توضیحات و تعلیقات و فهارس: منوچهر دانش پژوه، انتشارات هیرمند، تهران، 1376

لینک های مربوط در همین سایت
نوشته پیشین در مورد تاریخ بیهقی
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/search?q=%D8%A8%DB%8C%D9%87%D9%82%DB%8C

مهستی گنجوی
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2012/02/blog-post_03.html

© All rights reserved

Monday 4 November 2013

شاهنامه خوانی در منچستر - 30

.عمر منوچهر شاه به پایان می رسید، پسرش نوذر را بر بالین خواند و او را نصحیت و سفارش کرد
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستار هشناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
+++
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
+++
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بی هنر
به کین تو آید همان کین هور

نوذر بعد از رسیدن به پادشاهی خودبین شد و از مردم داری و کشور داری غافل ماند و اوضاع کشور بهم ریخت. پیامی به سام داد تا به کممش بشتابد. سام هم با سپاهان به کمک او شتافت. افسران که به پیشواز سام آمده بودند از او خواستند تا پادشاهی را به دست خود گیرد و به قول امروزی ها کودتایی راه اندازد ولی او قبول نکرد و گفت به پادشاه وفادار است و اوضاع را با پند دادن به نوذر ونرم کردن دل مهتران روبراه کرد
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش برده ی گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
+++
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فره ی ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
+++
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
+++
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه

از طرفی هم خبر مرگ منوچهر و اغتشاش کشور به توران رسید. پشنگ هم همه نیرو ها را جمع کرد تا از موقعیت استفاده کرده به ایران حمله کند. افراسیاب خودش را آمادخ جنگ با ایران دانست و خواست که او به جنگ فرستاده شود

به پیش پدر شد گشاده زبان
دل آگنده از کین کمر برمیان
که شایسته ی جنگ شیران منم
هم آورد سالار ایران منم
اگر زادشم تیغ برداشتی
جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
میان را ببستی به کین آوری
بایران نکردی مگر سروری
کنون هرچه مانیده بود از نیا
ز کین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز منست
گه شورش و رستخیز منست
+++
چنین گفت با نامور نامجوی
که من خون به کین اندر آرم به جوی


بیت هایی که خیلی دوست داشتم
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
+++
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ

لغتی که آموختم
کدیور = برزگر، کدخدای

 ص 194 آمدن افراسیاب به ایران زمین

© All rights reserved

پری زنگنه مهمان جلسه شب شعر

مژده به تمامی دوستداران فرهنگ و زبان فارسی
دوشنبه 4 نوامبر از ساعت 7.30 
برنامه شب شعر میزبان بانوی اپرای ایران پری زنگنه خواهد بود

ورود به برنامه برای همگان آزاد است 
 و نیازی به رزرو جا و تهیه بلیت نیست 

آدرس کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر
Iranian Culture and Art Community in Manchester
Bamford street
Stockport
SK1 3NQ
Website: www.arian.cc

© All rights reserved

Sunday 3 November 2013

سوپ کدو حلوایی


Originally uploaded by Shahireh


این موقع از سال معمولا بعضی از ما که دوست داریم بچه ها را با شرکت دادنشان در برخی از برنامه های هالوویین  (داخل کدو حلوایی ای را خالی می کنیم و شمعی داخل آن روشن می کنیم ) خوشحال کنیم، بعد از هالوویین با حجمی از کدو حلوایی ناخواسته روبرو هستیم. یک راه استفاده از این کدوهای مازاد تهیه سوپ کدو حلوایی است، که البته به روش های مختلف و با استفاده از مواد اولیه  اضافه بر آنچه در اینجا قید شده  (مانند سیر، تره فرنگی و عصاره گوشت) هم درست می شود. ولی روش زیر روشی ساده تهیه این سوپ با شیر است


مواد لازم
کدوی حلوایی          مازاد کدو حلوایی که در خانه دارید
نمک و فلفل             به میزان کافی
شیر                      حدود یک پاینت
پیاز سرخ شده          دو عدد
کره                       حدود 50 گرم


طرز تهیه
کدو ها را بدون آنکه نیاز به پوست گرفتن داشته باشند ریز کرده و با مقداری آب بگذارید تا بپزند. نمک و فلفل را نیز به آن اضافه کنید. بعد از اینکه کدو پخته شد آنرا با استفاده از مخلوط کن یا عبور دادن از صافی، نرم کرده و به صورت پوره درآورید.

پیازها را خرد کرده و سرخ می کنیم و با  شیر به سوپ  اضافه می کنیم و مجددا می گذاریم روی حرارت ملایم تا مخلوط جوش آید بعد کره در آن ریخته و سوپ را سرو می کنیم


برای نشریه کانون فرهنگی و هنری منچستر

© All rights reserved

Saturday 2 November 2013

Putting too much trust in others?


I saw the video* today, thought others might find it useful, too

But I wonder why after all these years we talk about it now!
There was a time that the most famous fizzy drink, coca cola, was in everyone's fridge.
According to Wikipedia, "The Coca-Cola formula and brand was bought in 1889 ... and incorporated The Coca-Cola Company in 1892."

It took us a long time to "detach" ourself, didn't it?


I wonder how long it'll be before the next un-fashionable item or way of life is revealed!


http://uk.lifestyle.yahoo.com/video/dangers-diet-soda-050000216.html