Thursday 15 March 2012

ماهور

با اینکه برای خودشان یک پا "لیلی و مجنون" بودند و زمانی بلندای فرازهای ناممکن و پایینی نشیب های غیرقابل تحملی را با هم تجربه کرده بودند، ولی خیلی وقت بود که راهشان از هم جدا شده بود
++++++++ 
 آن روز ماشین را که پارک کردم، قبل از اینکه زنگ در خانه را بزنم، آمد جلوی در و خودش را در آغوشم انداخت. باز هم اشکش سرازیر بود. این روزها به ندرت بدون چشمهای خیس دیده بودمش. گویا به مردمک چشمهایش پیوند اشک زده بود. موهایش را نوازش کردم، "دختر تو کی می خواهی این بیتابی را کنار بگذاری و دنبال زندگیت بری؟"
گفت "هنوزم باورم نمیشه که رفته". تو پاگرد پله ها که رسیدیم، وایستادم و آیینه کوچک داخل کیفم را درآوردم. آنرا مقابل صورتش گرفتم و گفتم "یه  نگاهی بینداز و سرو وضع زار خودت رو ببین تا باورت بشه. چرا خودت را اینطور آزار میدی؟ رفته که رفته." بلافاصله از گفتن جمله آخر پشیمان شدم.  سواره از حال پیاده خبر نداره و این درست برخورد من بود نسبت به درد فراق یک عاشق
وارد آپارتمان شدیم. میوه و شیرینی را روی میز چیده بود. اشکهاش را با دستمال پاک کرد و گفت "میرم چای بریزم" دستش را گرفتم و گفتم "چای نمی خواهد بیا بشین. اگه می خواهی درددل کنی گوش می کنم. اگه هم کار دیگه ای از دست من کاری برمیاد، بگو تا انجام بدم" لبخند تلخی زد و گفت "ممنونم. همین که تنهام نمی گذاری و حالم برات مهمه از همه چیز با ارزش تره"
 "خب دوست مال همین وقتاست دیگه."
دستش را از توی دستم درآورد و گفت "چای آمادست، دم کردم فقط میریزم تو لیوان و میارم. چای لیوانی هستی که؟"
صدام را کمی بلند کردم تا از توی آشپزخانه بشنوه و گفتم "حتما". کتم را درآوردم و به جالباسی دم در آویزان کردم. چشمم به قاب عکس کوچکی افتاد که روی قفسه پهلوی جالباسی گذاشته شده بود. اونو برداشتم و داخل آشپزخانه رفتم.  با اخم ازش پرسیدم "اینو هنوز نگه داشتی؟" گفت "دلم نیومد جمعش کنم.  خاطراتش هنوز برام عزیزه. روزی که اون عکس رو با هم گرفتیم بهترین روز زندگیم بود..." و در سکوت فرو رفت
"خوب گیرم که یک زمانی حسی بینتون بوده، ولی بهت به وضوح گفته که همه چیز تموم شده. نکنه یادت رفته؟"
"یادمه؟! هنوز صداش تو گوشمه. التماسای روز آخرش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. چند بار گفت، بگذار برم" و باز هم اشک هایش راه افتاد 

عکس را از توی قاب درآوردم و دادم دستش "بهتره این عشق مرده رو به خاک بسپاری. برای خودت میگم ولی اگه حس می کنی هنوز به مومیایی شده این عشق محتاجی همون راهی رو برو که تا حالا رفتی. تصمیم با توست. هر جوری تصمیم بگیری من پشتت هستم ولی تو رو بخدا کمی هم به فکر خودت باش."
عکس دونفریشان را با دست لرزان گرفت، به چهار قسمت پاره کرد و دور انداخت. براش دست زدم. با یک دست سینی چای را برداشتم و با دست دیگر دستش را در دستم گرفتم و در حالیکه به سمت اتاق می رفتیم گفتم "این پایان هر چند با تاخیر ِ ولی جای جشن گرفتن داره." دستش توی دستم می لرزید و باز هم همان حریر لبخند تلخ معمولش را چون پرده ای درون نما بر لبانش آویخته بود
"اول یک شیرینی خودت بردار که تازه داری عاقل میشی"
به قاب عکس خالی دستش نگاه کرد و گفت "مطمئن نیستم که کار درستی را کرده باشم."
سرم را پایین انداختم و گفتم "راستش یک چیزی را می خوام بهت بگم که باید خیلی وقت پیش می گفتم. ولی نه دلم میومد که تصویر مجنونی که ازش در ذهنت داشتی بهم بریزم و نه فکر می کردم که حرف منو باور کنی. خودم هم با اینکه به چشم خودم دیدم، تا وقتی که رفت باورم نمیشد."
"از چی داری حرف میزنی؟"
"الان میگم" نفس بلندی کشیدم و ادامه دادم. "یادته وقتی با خاله منیژه رفته بودم عروسی دوستش؟" سرش را به علامت تایید تکان داد. "راستش اونجا نامزدت رو دیدم با فرزانه دور یک میز نشسته بودند. بعدا فهمیدم که فرزانه همسایه عروس بوده."
"خب؟"
"اول فکر کردم که تو هم باهاشون هستی. چون ندیدمت فکر کردم جایی رفتی و بعدا به آنها خواهی پیوست." کمی مکث کردم و ادامه دادم "از اینکه چند تا از دوستهام اونجا بودند خوشحال شدم. جلو رفتم، وقتی که کمی نزدیک شدم صدای اونا رو شنیدم." سرم را پایین انداختم و سکوت کردم
 پرسید "چی می گفتند". آه بلندی کشیدم و ادامه دادم "آرش به فرزانه می گفت "اگه بهت بگم که عاشق چشماتم چی بهم جواب میدی؟" سکوت سنگینی بر فضای اتاق سایه افکند و تا مدتی نه من توان ادامه مطلب را داشتم و نه او جرات پرسش سوالی. اشتیاقی به ادامه صحبت نداشتم ولی مجبور بودم راهی که طی طریقش را تا جایی که امکان داشت به تعویق انداخته بودم تا پایان طی کنم. " بلافاصله در پناه شمشادهای باغچه خودم رو گم و گور کردم. مدتی مات نشستم و بعد از اون به بهانه ناخوش بودن مجلس رو ترک کردم." آروم سرم را بالا آوردم و در حالیکه سعی می کردم نگاهم به چشمانش نیفتد به خاطر اینکه قبلا چیزی نگفته بودم معذرت خواستم.
"چرا نگفتی؟ تو دوست من بودی؟"
"می دونم که اشتباه کردم، ولی باور کن تصمیم خیلی سختی بود. وقتی نگاههای عاشقانه شما دو نفر رو به هم می دیدم، خودم رو قانع کردم که  برداشت من اشتباه بوده و همه ماجرا سو تفاهمی بیشتر نبوده. از وقتی هم که ترکت کرده چند بار خواستم بهت بگم ولی فکر می کردم دیگه دیره."
از جا بلند شد و به بیرون پنجره نگاه انداخت."فراموشش می کنم. به همون سردی که منو و احساساتم رو به بازی گرفت." لیوان چای یخ کرده اش را برداشت و به سمت آشپزخانه راه افتاد. "حق نداشت یک روز سر راهم سبز بشه و عاشقم کنه و یک روز دیگه عاشق چشمای یکی دیگه بشه و منو جلوی قدمش قربانی کنه". صداش را از آشپزخانه می شنیدم "بعد از این اسمش را نخواهم آورد"

© All rights reserved

2 comments:

zari said...

دردناکه. میدونم خیلی سخته و گاهی فراموش کردن زمان زیادی می بره

Shahireh said...

ممنون دوست عزیز

خیلی جای خوشحالی است که یک نوشته بتواند با مخاطب خودش ارتباط برقرار کند

سپاس
:)