Tuesday 12 April 2011

و بعضي وقتا در عمق عميق غم جز غم چیزی در انتظار نیست...

 در فضای تنگ بین تخت و دیوار کز کرده بود و آرام گلبرکهای سفید گلدان نارنج را نوازش می کرد. تفاوت بین انبوه نارنج های ریز سبز و نارنجی که شاخه ها ی پایین گلدان زیر وزنشان خمیده بود وغنچه های سفید نوک شاخه ها باز هم تلخی حس تغییر را در  خاطرش زنده کرد. عطر گرم بهار نارنج های تشته لمس به مرز خلسه نزدیکش می کرد 

از جا بلند شد، جعبۀ کوچکی را از روی کمد برداشت و خودش را روی تخت انداخت. کاغذ کادوی مچاله شده ای را که نیمی از جعبه را می پوشاند به گوشه ای پرتاب کرد. جعبه سیاه رنگ را با احنیاط باز کرد و تحفه تنهایی را که هدیه عیدش بود بار دیگر از میان جعبه بیرون کشید. بوی نم فراموشی و سردی احساس را با نفسی عمیق تا انتهای ریه هاش فرو کشید

به اطراف نگاهی کرد و با دیدن کاغذ کادو که روی کف پوش چوبی اتاق افتاده بود بدون اینکه از تخت پایین بیایید خودش را از لبه تخت آویزان کرد و کاغذ را برداشت. چروک های کاغذ را با انگشتانش باز کرد و آنرا برای لحظه ای بر قلبش فشرد.  قطره اشکی که روی کاغذ چکیده بود با دست پاک کرد و مجددا آنرا روی جعبه کشید

© All rights reserved

2 comments:

N.S said...

بوی بهارنارنج و لمس غریبانه ای اشیا...
من سردی نمور خاطره را می فهمم!

Shahireh said...

حسی در میان کلمات پیچیده می شود
و دوستی در هزاران کیلومتر دورتر
آنرا می فهمد
...
چه تسلی عجیبی است



ممنون از شما