Friday 7 January 2011

ادبیات روستایی

This post is on: folkloric literature of Iran; the importance of nature in this type of literature and simplicity of the words used to express feelings, particularly in poetry.

یکی از زیرمجموعه های شیرین ادبیات فارسی، اشعار روستایی است. در این اشعار که غالبا به زبانی ساده که به آسانی قابل درک است و با وزنی خاص سراییده شده اند، صداقت را میشود حس کرد. در اکثر ادبیات روستایی ردپای طبیعت و اهمیت آنرا چه در توصیف جمال یار و چه به عنوان ابزاری برای بیان احساس میشود یافت

دوبیتی های زیر از: کتاب نغمه های موسیقی روستائی گردآوری و تنظیم از ماهرخ آقائی
چاپ 1363
کتاب فرزان
*****
گلی دارم که تو گلها غریبه
نه نارنج، نه لیمو و نه سیبه
گلی دارم بدس کس نمیدم
خریدم گوهری و پس نمیدم

*****
سر کوی بلند تا کی نی شینم
که لاله سر درآره من بی چینم
خودم دونم که لاله بی بقایه
بپای بی وفا تا کی نی شینم

*****
شبی رفتم بمهمونی پدرزن
شراب کهنه بود و نون ارزن
هنو یی لقمه از نونش نخورده
کمونم داد وگفتا پمبه وازن

*****
مرا غم روز و شو اندر کمینه
همیشه این دلم سرد و غمینه
همه میگن که گرمای زمینه
خودم دونم زهجر نازنینه

*****
سرانداز سرت سرکش کنم من
دوچشمونت ببینم غش کنم من
اگر دونی که بدنومی  نداره
دودونگ از عمر خود پیشکش کنم من

*****
پشیمونم پریشونم ازاین یاد
که دل انگشتر دسنش بمن داد
اگر دستم کنم مردم بدونن
اگر پنهون کنم یار گله برمن

*****
تموم ملک دشتی، ملک دشتی
در ایام جوونی خوش گذشتی
کجا رفتی تو ای روز جوونی
که دیگر پیش ما تو برنگشتی

*****
بنادونی گرفنم کوره راهی
ندونستم که می افتم بچاهی
بدل گفتم رفیقی تا بمنزل
ندونستم رفیق نیمه راهی

*****
مگر به شهرشما کاغذ گرونه
مرکب با قلم چون زعفرونه
قلم گر نیس، باشد چوب فلفل
اگر کاغذ نباشد پردۀ دل

*****
من و تو گندم یه خوشه بودیم
من و تو آب یه رودخونه بودیم
من و تو بسه بودیم عهد و پیمون
کدوم ناکس ترا کرده پشیمون

*****
بقبرسون گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن برخاک سرهشت
نه دولتمند برد از یک کفن بیش

*****
من از لیلی و مجنون بدترستم
من از ابر بهار گریون ترستم
اگر روزی دوصد بارت بی بینم
هنوز مشتاق بار دیگرستم

*****
صبوری میرود من بی صبورم
تو در خواب خوشی من در تنورم
بخواب دیدم دودستت گردم بود
به بیداری چرا من از تو دورم

*****
محبت آتشی بر جونم افروخت
که تا روز قیومت بایدم سوخت
ز آبش گر برون آری بمیره
محبت را زماهی باید آموخت

*****
جوانی هم بهاری بود و بگذشت
بدستم گل اناری بود و بگذشت
میون ما و دلبر الفتی بود
که انهم روزگاری بود و بگذشت

*****
قدت با سرو مانه در بلندی
لبت باغچه مانه گر بخندی
بخندی یا نخندی یار شیرین
خریدارت منم گر می پسندی

*****
اگر باشی زحال من خبردار
دل سختت بسوزه بر من زار
اگر خاک دوعالم را به بیزی
نه بینی مثل من یار وفادار

*****
گل سرخ و سفیدم کی می آیی
بنفشه بلگ بیدم کی می آیی
تو گفتی گل درآیه مو می آیم
گل عالم تموم شد کی می آیی

*****
قبا آیین قبا تا پوست پایت
بمشهد میروی جونم فدایت
بمشهد میروی ماره دعا کن
سیه چشمی نشسته در وفایت

*****
سر کوها نشینم همچو فرهاد
بسازم شانه ای از چوب ششاد
بسازم شانه یی پیشت فرستم
کشی یرزلفهایت مورکنی یاد

*****
الف بودم ز عشقت دال گشتم
شکر بودم چو زهر مار گشتم
گلی بودم میون تازه گلها
خدا از من نخواس و خار گشتم

3 comments:

zari said...

جالب بود . بیانشون معمولا شیرین هست و بی ریا. ممنون

Anonymous said...

ba zari movafegham. kheili jaleb bood baram. mamnoon

N.S said...

شعر آخر دلنشین و دلنشانه.صمیمیت در گفتار...