Friday 28 May 2010

خاطره ای در مورد انشالله



Steve Birkland's story on the use of the word inshallah
http://www.youtube.com/watch?v=2Jg6b6m-T_4&feature=related

شخصی به نام آقای برکلند میگه: "ایرانیها خیلی لغت انشالله رو بکار میبرند و من اوائل معنیش رو نمیدونستم. در مجلسی از قوری چای ریختم و نمیدونستم که باید از سماور روش آب جوش ببندم. همونطوری یک رنگ ریختم. سه تا از خانمها آمدند که منو از نوشیدن چای غلیظ نجات بدند و من گفتم که متاسفم ولی تا حالا سماور ندیدم. یکی از خانمها گفت: قربونش برم. منم همونطوری که این لغت رو یاد گرفته بودم، گفتم انشالله

Thursday 27 May 2010

Feed me!


In our garden

At first I thought this little sparrow was hurt, but he was just waiting for his mother to feed him. I’m so lucky that he’s chosen our garden for his daily stroll.

این گنجشک کوچولو منتظر مامانش نشسته بود که بیاد غذا تو دهنش بگذاره
من چه خوشبختم که یک گنجشک ناز هر روز تو حیاط خونمون میپلکه
و من این گنجشک کوچولو رو خیلی دوست دارم
____
این دو بیت رو در مشاعره ای با دوستان دیدم، بی مناسبت نبود کپی کردم
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها ، می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست ، زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود ، می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من ,در شهر احسـاسم گم است ، حال من ,عشق تمام مردم است
مولانا

© All rights reserved

Monday 24 May 2010

Flavours of life

London, UK


انتظار قبل از تلخ بودن بینمکه، برای همین هم شوری اشک رو به این شدت میطلبه

Waiting is more bland than bitter. The proof is in its craving for the tear’s saline.

© All rights reserved

Thursday 20 May 2010

برداشت محصول

معمولا خیلی طمعکار نیستم ولی امروز بعد از اینکه اولین برداشت باغچه سبزی (برگهای پونه و نعناع) رو زیر آب شستم، دیگه منتظربقیه نشدم و با چند لقمه نون و پنیر همونجا همشون رو نوش جان کردم
:)
ولی خودمونیم حاصل دسترنج خودت چیز دیگه ایه، حیف که مرزه ها نگرفت

Friendship

بفرما
Originally uploaded by
Shahireh

For Mina

این گنجشک کوچولو من و مینا رو بهم معرفی کرد. اولین کامنت این دوست خوبم رو پاورقیهای این عکس ثبت شده. تاریخ رو که نگاه میکردم (27 ماه پیش) برای خودم هم تعجب آور بود. ممنون از دوستیت مینا جان

Her comment on the above picture was our first contact and the beginning of our friendship :)

Wednesday 19 May 2010

Marks of the red card (dedicated to Jafar Panahi)

اعتصاب غذا جعفر پناهی در زندان اوین از روز یکشنبه شروع شده

“He plans to continue his hunger protest until he is allowed to see his family, meet with a lawyer and be set free pending trial” Read more here

______________
An empty chair
is all his name declares
at the cannes festival

The news of his arrest since March
his recent hunger strike
hurts friends and strangers alike

His name echoes on our lips
Jafar Panahi
may fear never have you eclipsed

© All rights reserved

باغبانی

Manchester, UK

دیروز خیلی با بوته های تمشک کلنجار رفتم. یعنی هر دومون کلی همویگه رو اذیت کردیم. من ساقه های بلندش رو هرس کردم، اونم تا تونست خارهای ریز و سمجش رو حواله انگشتهام کرد. ازدستکش به راحتی رد می شدند و تو دست خودشونو جا می کردند، اونوقت دیگه درامدنشون با خدا بود

البته شاید یک جورایی هم بوته ها حق داشتند و می خواستند از خودشون دفاع کنند. ولی خب اونام دیگه زیادی به پر و پای نسترنهای باغچه پیچیده بودند و از ساقه های یاس آویزون شده بودند. دیگه راهی نمونده بود


امیدوارم که منو ببخشن

Tuesday 18 May 2010

A deadly joke!

Mashhad, Iran

یک گوینده رادیو (بی بی سی) به عنوان شوخی خبر از دنیا رفتن ملکه انگلیس رو در پخش زنده برنامش اعلام میکنه و بعد بزرگترهای رادیو معذرت میخواهند. اینو که خوندم با خودم فکر کردم که تصور کن مشابه این عمل در ایران اتفاق بیفته
وای چه شود
...

A radio presenter jokingly announced that the Queen had died. I was thinking what if something like that happened In Iran!
http://uk.news.yahoo.com/18/20100518/tuk-bbc-says-sorry-for-queen-death-joke-a7ad41d.html

Monday 17 May 2010

سعی میکنم بیام

Manchester, UK

Hope is nothing more than an empty, colourful vessel. It's just a piece of glass that we hold in front of our eyes when looking into the future; waiting. staring, wishing for good fortune!


امید چیزی جز یک بطری خالی پر زرق و برق نیست. یک تکه شیشه رنگی بی ا رزش که در زمان انتظار، دنیای سرد اطرافت را با نگاه از میان رنگهای آن روشن کنی


© All rights reserved

Friday 14 May 2010

Shahnameh and I are born together!

Manchester, UK

15 May, the day of Ferdowsi is also my birthday. So I can say it is the day of Ferdowsi + the day of me ;)
Ferdowsi's Shahnameh (translated as The Book of Kings) is a Persian epic and one of the world-famous literary masterpieces, completed in 1010.
One of my birthday treats is to see the fantastic collection of old Shahnameh manuscripts exhibited by the University of Manchester till 27th June in Manchester. The exhibition marks the millennium year of Shahnameh, and I guess my birthday, too.;))))))))))

روز جهانی فردوسی _ 25 اردیبهشت
میگن که فردوسی هزار سال پیش در یکچنین روزی شاهکار ادبیات فارسی، شاهنامه رو به پایان رسونده
سپاس فردوسی جان برای زنده نگه داشتن زبان فارسیو بازم سپاس برای کادوی تولدم که از هزار سال پیش برام گذاشتی:)تازه دانشگاه منچستر هم سنگ تموم گذاشته و امسال برای جشن اولین هزاره تکمیل شاهنامه نمایشگاهی به همین مناسبت از مجموعه شاهنامه های قدیمی کتابخانه برپا کرده. جشن تولد از این بهتر نمیشه

Tuesday 11 May 2010

واقعا هم به تو چه



زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه
ساغر و باده بود بر سر و دستم به تو چه
تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا
من اگر گوشه ی میخانه نشستم به تو چه
آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند
تو که خشکی چه به من،من که تر هستم به تو چه

 مستان و همای


Monday 10 May 2010

غم مخور

Stockport, UK

Sometimes you need someone to tell you, don't worry. This poem by Hafez just says that (in a poetic way, that is)

بعضی اوقات یکی رو میخوای که بهت بگه غم نخور. چه اقبالی اگه گوینده حافظ باشه
______

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور

اي دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل
در سر کشي اي مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائما يکسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه‌اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي‌هاي پنهان غم مخور

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله مي‌داند خداي حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌هاي تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

Thursday 6 May 2010

A Street Kiss

London, UK
بوسه ای خیابانی
++++++++++++
وقتی فرهادت نیست
نمیتونی شیرین باشی
و اگه شیرین نیستی، تلخی
تو اوج تلخی
تندی و روی ترش کردن عادیه
پس اگه نمیخوای از شیرینی
بیفتی به تلخی، تندی و ترشی
فرهادت رو نگه دار
وگرنه زندگی
سوزناکه، وحشتناکه
دردناک و سهمناکه

از چرندیات من

پس نوشت
جالبه الان (2015) که بعد چند سال نوشته ی بالا را می خوانم خنده ام میگیره
اگه می خواستم دوباره بنویسمش می گفتم

فرهادی که خودش نمونه ارزش نگه داشتن نداره
بی فرهاد هم شیرین شیرینه
© All rights reserved

Iran, the cradle of civilization

The British Musem, London, UK

To see a documentary on history of Iran click on the link below
(prof. Abbas Alizadeh, archaeologist, the University of Chicago)

Saturday 1 May 2010

تختی در موزه بریتانیا

Khosrow Hassanzadeh, Manchester, UK

One of Khosrow Hassanzadeh's works [a portrait of Takhti (one of Iran's national heroes)] has recently been acquired by the British Museum.

خیلی کار رو سرم ریخته بود، اونقدر که خودم هم شکل کارام شده بودم. البته این برداشت من از عکس العمل دوروبریها بود که تا منو میدیندن نیم قدم به عقب میرفتند و میپرسیدند، چیه؟ چته؟ به چشم خریداری خودم رو تو آینه نگاه کردم، با اطرافیانم همدردی کردم و خدا رو شکر گفتم که دیوار اتاقمون آینه کاری نیست. موهام به خشکی و شکنندگی شاخه هایی بود که هرس میکردم. بیضی نا متقارن چشمهام به کلیدهای چهارگوش کیبرد کامپیوتر تبدیل شده بود، کلیدهایی که نقطه فرود تفکراتی بودند که پروازشان از جایی درذهنم شروع میشد. اگه میدونستم که قراراینه که من بشم ابزار کارم، حتما به جای قلم کلفتی که به سختی در دستم جا میگرفت و به زور میشد باهاش نوشته هام رو تصحیح کنم، قلم استانداردتری رو استفاده میکردم. حیف! حیف که دیر فهمیدم

درمان خاصی برای بازگشت به "منِ" یک آب شسته ترسراغ نداشتم ولی قدرت جادویی نبات که بود. یک تکه نبات رو شکستم و جای شیر تو چای اون روزم ریختم. تصمیم گرفتم که سرم و بالشت رو که با هم قهر بودند و کمتر حاضر بودند سرراه همدیگه ظاهر بشن، با هم آشتی بدم. با این حال وقتی شنیدم که قراره یکی از هنرمندان ایران، آقای خسرو حسن زاده، سخنرانی در منچستر در رابطه با تابلویی (یا جعبه ای) به اسم تختی که به تازگی توسط موزه بریتانیا خریداری شده بود داشته باشن، مثل برق گرفته ها از جا پریدم. شاید هم با ولتاژ بالای پسوند هنرمند ایرانی شوک درمانی شدم. کمی وقت صرف شد تا موهای سیخ شدم رو با سلاح ژل و سنجاق سرمهار کنم و خودم رو به سالن گالری برسونم

فرصتی بود تا یکبار دیگه هم به تابلوی تختی نگاهی بیندازم. چندی پیش در روز افتتاحیه نمایشگاه تابلو رو دیده بودم، ولی مرور عکسهای تختی هیچ وقت برام ملال آور نیست. کار، عموما تلفیقی از کاغذ، پارچه، چرم و فلز بود و تختی را در محاصره با عناصری که در زندگیش نقش داشتند یا او را میساختند (چون کپی بازوبند و مدالهایش) نشان میداد. در ضمن آثار مربوط دیگری هم در کنار این تابلو به نمایش گذاشته شده بود

در سالن عریض و طویل گالری که شاید خالی بودنش رو فریاد میکشید و میتونست پذیرای آثار بیشتری در رابطه با ایران، تختی و یا هنر معاصر ایران باشه چند بار قدم زدیم و با همراهم در رابطه با کمی تعداد آثارتکمیلی به نمایش گذاشته شده صحبت کردیم. کمی هم به بازی "فکر میکنی که کدوما ایرانیند" پرداختیم. البته این بازی بیشتر تو لندن میچسبه، و یا تو مجالسی که شام میدند. چون اونجوری تعداد ایرانیها بیشتره

دیدن تابلوی تختی منو یاد یک خاطره انداخت. معمولا هر وقت کسی ازم میپرسه که اهل کجایی و پاسخ میدم که ایرانیم، به این واقعیت که دچار نوعی ایرادهای گفتاری وعقده تدریس هستم پی میبرم. البته کلمات رو به نظر خودم درست ادا میکنم، ولی گویا در راه رسیدن به گوش شنونده، تغییراتی دراونا رخ میده وکلمه "ایرانی" میشه اسم شخصیتهای سیاسی و یک سوال و جواب ساده تبدیل به درس تاریخ و ادبیات میشه. آخه اگر بنا به نسبت دادن کشوری به شخصی به خصوصه، حداقل میشه در انتخاب اون شخص کمی سلیقه و یا انصاف به خرج داد. هر چی نباشه ایران بزرگانی هم داشته و داره ومعرفی اونها هم که گویا ماده تدریس بندست

خاطره من مربوط به روزی بود که سوال همیشگی توسط دو جوان پرسیده شد ولی نیازی به توضیح اضافی در مورد جوابم نبود. "پس شما از سرزمین تکتی هستید". با تعجب فقط نگاهشون کردم. یکی از آنها گفت "تکتی؟ قهرمان کشتی ایران؟ نمیشناسیش؟" گفتم چرا میشناسم ولی سوال اینجاست که شما از کجا میشناسیدش؟ گویا کشتیگیربودند و بنا به گفته خودشان تختی قهرمان آنها بود. یکی دوتا از داستانهایی که از جوانمردیهای تختی شنیده بودم، براشون در کمال افتخار گفتم. چنان دچار غرور شده بودم که انگار تختی پسرخاله من بود

در این افکار بودم که به سالن کوچکتری برای شروع سخنرانی دعوت شدیم و روی صندلیها جای گرفتیم. برنامه با توضیحات آقای حسن زاده به زبان فارسی که توسط مترجمی به انگلیسی برگردانده میشد آغاز شد (اگرچه گاهی ایشون گریزی هم به انگلیسی میزدند). از این بابت خوشحال بودم، مثل وقتی که فیلمهای ایرانی رو با زیرنویس انگلیسی میبینم. زبان اصلی یکجورایی سندیت بیشتری به کار میده. تازه یک بار هم که شده اوضاع طوری بود که فارسی صحبت کردن یک برتری بود. هر چی نبود یک قدم زودتر ازبیشترافرادی که تو سالن بودند میشد حرفها رو فهمید و به جملات طنز آلود وقتیکه تازه از تنور بیرون اومدند و هنوز داغند خندید

قد بلند، صورت استخوانی و لبخند واگیردارجز بارزترین خصوصیات چهره آقای حسن زاده بود. با خودم گفتم اگه روزی خالکوبی (تتو) خط لب قدیمی بشه و یک شیر پاک خورده ای بخواد تتو لبخند رو امتحان کنه و بقیه هم بشن مریدش، من هم یک لبخند فاتحانه این مدلی رو میکارم، فکر کنم بهم میاد. خب بگذریم. صحبتهای ایشون در رابطه با چگونگی خلق اثر تختی و سیری در کارهای قدیمی بود. از نقاشیهای اولیه، پروژه های مربوط به دوران جنگ و کارهای تاثیر گرفته از اتفاقات داخل و خارج کشورشروع شد. بعد رسید به علاقۀ به تصویر کشیدن قهرمانان وچهره های ناشناخته تلفیق شده با رسم حجله بستنها و جعبه های مربوط به یادبودهای شهدا و روند بی توجهی به زورخانه ها و برخی از سنتهای قدیمی و به خلق اثر تختی انجامید

پس از ایشون سخنرانیی هم از طرف موزه در رابطه با آثار معاصر ایران که به تازگی توسط موزه بریتانیا خریده شده بود وجایگاه اثر تختی در این کلکسیون داشتیم. خوشحالم که علاوه بر اثر تختی از نقاشیهای آقای حسن زاده هم خریداری شده بود. چون به نظر بنده تابلوی تختی به تنهایی سفیر خوبی برای معرفی هنر ایشون نیست. گرچه که از نظر جلب تماشاچی و پرداختن به قهرمانی منحصر به فرد و آرمانهای زورخانه ای دارای جایگاه خاصیه. خلاصه، جلسه پر باری بود که با بخش سوال و جواب پایان گرفت

تابلوی تختی به موزه بریتانیا خواهد رفت ولی من روزی که اسم تختی رو در و دیوارهای سالنهای تو در توی گالریی در منچستر مکرر بازتاب شد رو فراموش نمیکنم. از آشنایی با هنر آقای حسن زاده مخصوصا: طرحهای مربوط به زمان جنگ (که ساده در عین حال بسیار گویاست) و تصاویر نقاشی شده از زورخونه (که با خطاطی و گرافیک ترکیب شده) خوشوقتم. امیدوارم که کار در دست اجرای ایشون که گود زورخونه چپه است رو هم بتونم روزی ببینم

_________________________
برای دیدن نمونه هایی از کارهای آقای خسرو حسن زاده به سایتهای زیر مراجعه فرمایید. یا بهتر از اون خودتون یک گشتی در اینترنت بزنید


© All rights reserved

در حصار دارهای رنگین زندگی چه نفسگیر میگذرد

Originally uploaded by afaryneh

این عکس رو چند دقیقه پیش دیدم. چقدر نگاه مانکن گوشه تصویر برام آشنا بود. نگاهی بی رمق به نقطه ای دور... حالا یادم اومد که این نگاه رو کجا دیدم. پرنده خوش رنگی رو تو باغ سبری به خاطر اوردم که از لای میله های فلزی زنگ زده قفس نگاه پر غمش برای افق آواز میخوند. عجیبه که هنوز هم خاطره نخ نمای اون ترانه خیس جایی در بیراهه های ذهنم پا میخوره
_____________
با تشکر از آقای حمید رمضان پور برای اجازه استفاده از عکس

© All rights reserved