Friday 26 March 2010

زیارت



آوای تشهد قلبت
و مستی شراب نگاهت
منسجم و در هم آمیخته

آتشکده گرم آغوشت
و محراب پاک دستانت
مرا از دریاها فاصله طلبیده

غسل تامیدی درخیسی چشمانت
و نمازی رو به قبلگاه حضورت
سیاهی هر گناهی را زدوده

در جاده ای باریک و مه آلود
جدا از تعهدات و دنیایی محدود
پرسه هایی به حرمت صفا و مروه

بوسه ای بر بارگاه لبت بی بهانه
به ضریح تنت دست رساندن
و باز هم پرستشت جسورانه

گویا رویایی از تو جاری
جام خالی زندگی
را از نو لبریزکرده


© All rights reserved

Wednesday 24 March 2010

یادی از دکتر مصدق و روز ملی شدن صنعت نفت ایران

این عکس را در فلیکردیدم و با اجازه صاحب آن برای یادآوری اینجا اضافه کردم. با استفاده از لینک زیر عکس میتوانید به عکس اصلی دسترسی داشته باشید. ممنون از پهلوان

______________

متن زیر را از ایمیلی کپی کردم و نوشته من نیست


دهمین سال تبعیدش را در کنج عزلت و گوشه ی احمد آباد می گذراند. یکی از روزهای آبان ۱۳۴۵ بود که به پسرش غلامحسین (که دکتری متخصص بود ) گفت :" سقف دهانم تاول زده. فکر می کنم به سبب نوشیدن چای داغ باشد." پس از مشورت غلامحسین با سایر دکتران قرار شد برای تحقیقات بیشتر او را به تهران بیاورند. با مجوز سازمان امنیت ملی و شخص شاه، مصدق به تهران آورده شد. پزشکان تاول سقف را مشکوک به سرطان فک تشخیص دادند. قرار شد محل تاول را با اشعه ی کبالت بسوزانند. پس از چند روز عضلات گردن او متورم شد. پزشکان کبالت را قطع کردند و قرص مسکن تجویز نمودند. پس از تشخیص بیماری، پسران دکتر مصدق (احمد و غلامحسین) تصمیم گرفتند که او را برای ادامه معالجه به اروپا ببرند. هنگامی که این تصمیم را با او در میان گذاشتند به یکباره بر آشفت و پرخاش کرد:"چرا به اروپا بروم ؟ پس شما که ادعای طبابت می کنید و در خارج تحصیل کرده اید چکاره اید ؟ اگر واقعا طبیب هستید همین جا من را معالجه کنید. اگر دروغ است و مردم را گول می زنید آن حرف دیگری است. مگر من با دیگران چه فرقی دارم ؟ مگر همه مردم وقتی بیمار می شوند برای معالجه به اروپا می روند ؟"در مورد آوردن پزشک از خارج هم سخت مخالفت کرد و گفت : "لعنت خدا بر من و هر کس دیگر که در این زمان، خرج چندین خانوار این ملت فقیر را صرف آوردن دکتر از خارج کند..."

Monday 22 March 2010

بوی گل یاس


چقدر این موقع سال رو دوست دارم
عطرگل یاس وقتیکه که گلدون گوشه آشپزخونه پر از گل میشه
نور خورشید که تا وسط اتاق بی اجازه پاهاشو دراز میکنه
مخمل چمن که سفره سبزش رو توی حیاط پهن میکنه
آواز گنجشکهای کوچک پشت پنجره
طعم سنجد و سمنو که سالی یک بار چشیده میشه

I love this season
a new beginning
another chance
I love this season
© All rights reserved

Tuesday 16 March 2010

چهارشنبه سورى

مطالب زیر را از اینترنت کپی کردم و نوشته من نیست، متاسفانه نام نويسنده را ندارم

_______________________________________________
فلسفه چهارشنبه سورى به روایت سياوش اوستا

سور به معناى ميهمانى و جشن مى باشد و اما چرا چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پريدن؟ براساس سروده هاى پيروز پارسى، حكيم فردوسى، سياوش فرزند كاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد. پادشاه همسر ديگر را برمى گزيند، سودابه كه زنى زيبا و هوسباز بود عاشق سياوش مى شود:
يكى روز كاووس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در زنـاگـاه روى سياوش بديد
پرانديشه گشت و دلش بردميد زعشق رخ او قرارش نماند
همه مهر اندر دل آتش نشاند
سودابه در انديشه بود تا به گونه اى سياوش را به كاخ خويش بكشاند، دختر زيبا و جوان خود را بهانه حضور
سياوش كرده و او را فرا خواند: ـ
كه بايد كه رنجه كنى پاى خويش نمائى مرا سرو بالاى خويش بياراسته خويش چون نوبهار بگردش هم از ماهرويان هزار
آنگاه كه سودابه سياوش را در كاخ خويش يافت به او گفت: ـ
هر آنكس كه از دور بيند ترا شود بيهش و برگزيند ترا زمن هر چه خواهى، همه كام تو بر آرم ، نپيچم سر از دام تو من اينك به پيش تو افتاده ام
تن و جان شيرين ترا داده ام
سودابه پس از اين كه از مهر و عشق خود به سياوش مى گويد و همزمان به او نزديك مى شود. ناگاه او را در آغوش كشيده و مى بوسد
سرش تنگ بگرفت و يك بوسه داد همانا كه از شرم ناورد ياد رخان سياوش چو خون شد ز شرم بياراست مژگان به خوناب گرم چنين گفت با دل كه از كار ديو مرا دور داراد كيوان خديو نه من با پدر بى وفائى كنم نه با اهرمن آشنائى كنم
سياوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت: ـ
سر بانوانى و هم مهترى من ايدون گمانم كه تو مادرى
سياوش خشمناك از جاى برخاسته و عزم خروج از كاخ سودابه را كرد. سودابه كه از برملا شدن واقعه بيم داشت داد و فرياد كرد و درست بسان افسانه يوسف و زليخا دامن پاره كرده و گناه را به سياوش متوجه كرد و چنانچه در نمايشنامه افسانه، افسانه ها نوشتيم، اكثر افسانه هاى سامى، افسانه هاى شاهنامه مى باشد كه رنگ روى سامى گرفته است و نيز در آئين اوستا نوشته ايم كه كتاب اوستا يك كتابخانه كتاب بوده است كه تاريخ شاهان ايران يكى از ۱۲۰ جلد كتاب، كتابخانه اوستا مى باشد و چگونگى به نظم آوردن آن را توسط فردوسى در زندگينامه پيروز پارسى، يعنى حكيم ابوالقاسم فردوسى شرح داده ام... بارى سياوش به سودابه مى گويد كه پدر را آگاه خواهد كرد: ـ
از آن تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آويخت سودابه چنگ بدو گفت من راز دل پيش تو بگفتم نهانى بد انديش تو مرا خيره خواهى كه رسوا كنى؟ به پيش خردمند رعنا كنى بزد دست و جامه بدريد پاك به ناخن دو رخ را همى كرد چاك برآمد خروش از شبستان اوى فغانش زايوان برآمد بكوى
در پى جار و جنجال سودابه، كيكاووس پادشاه ايران از جريان آگاه شده و از سياوش توضيح خواست سياوش به پدر گفت كه پاكدامن است
و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور كند. سياوش گفت اگر من گناهكار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاكدامن باشم
از آتش عبور خواهم كرد
سراسر همه دشت بريان شدند سياوش بيامد به پيش پدر يكى خود و زرين نهاده به سر سخن گفتنش با پسر نرم بود سياوش بدو گفت انده مدار كزين سان بود گردش روزگار سرى پرز شرم و تباهى مراست سياوش سپه را بدا نسان بتاخت تو گفتى كه اسبش بر آتش بساخت زآتش برون آمد آزاد مرد لبان پر ز خنده برخ همچو ورد چو بخشايش پاك يزدان بود دم آتش و باد يكسان بود سواران لشكر برانگيختند همه دشت پيشش درم ريختند
سياوش به تندرستى و چاپكى و چالاكى به همراه اسب سياهش از آتش عبور كرد و تندرست بيرون آمد.
يكى شادمانى شد اندر جهان ميان كهان و ميان مهان سياوش به پيش جهاندار پاك بيامد بماليد رخ را به خاك كه از نفت آن كوه آتش پَِـرَست همه كامه دشمنان كرد پست بدو گفت شاه، اى دلير جهان كه پاكيزه تخمى و روشن روان چنانى كه از مادر پارسا بزايد شود بر جهان پادشا سياوخش را تنگ در برگرفت زكردار بد پوزش اندر گرفت مى آورد و رامشگران را بخواند همه كام ها با سياوش براند سه روز اندر آن سور مى در كشيد نبد بر در گنج بند و كليد! ـ اين اتفاق و آزمايش عبور از آتش در بهرام شيد (سه شنبه) آخر سال روى داده بود و از چهارشنبه تا ناهيد شيد (جمعه يا آدينه) جشن ملى اعلام شد و در سراسر كشور پهناور ايران به فرمان كيكاووس سورچرانى و شادمانى برقرار شد. و از آن پس به ياد عبور سرفرازانه سياوش از آتش همواره ايرانيان واپسين شبانه بهرام شيد (سه شنبه شب) را به ياد سياوش و پاكى او با پريدن از روى آتش جشن مى گيرند
____________________________________________
از جمله جشن هاي آريايي ، جشن هاي آتش است. آتش در نزد ایرانیان نماد روشنی ، پاکی ، زندگی ، سازندگی و تندرستی است. یکی از جشنهای آتش که در ایران باستان به عنوان پیش درآمد یا پیش باز نوروز وجود داشته و آمیزه ای از چند رسم گوناگون می باشد، جشن سوری بوده است. سوری به معنی سرخ است و اشاره به سرخی آتشی است که در این روز می افروخته اند . در تاریخ بخارا نیز آمده است " چون امیر سدید منصوربن نوح به ملک نشست ، هنوز سال تمام نشده بود که در شب سوری چنان که عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند..". این آتش را در شب سوری که همزمان با روزهای بهیژک یا پنچه ی دزدیده بود برای گریزاندن سرما و فراخوانی گرما، آن هم بیشتر بر روی بامها می افروختند که هم شگون داشته و هم به باور نیاکانمان ، تنوره ی آتش و دود بر بامها ، فروهرها را به خانه های خود رهنمون می کرده است . چند روز پیش از نوروز مردمانی به نام آتش آفروزان که پیام آور این جشن اهورائی بودند به شهرها و روستاها می رفتند تا مردم را برای این آئین آماده کنند. آتش افروزان ، زنان و مردانی بسیار هنرمند بودند که با برگزاری نمایش های خیابانی، دست افشانی ها ، سروده ها و آوازهای شورانگیز به سرگرم کردن و خشنود ساختن مردمان می پرداختند. هدف آنها انتقال نیروی فزاینده و نیک به مردمان برای چیره شدن بر غم و افسردگی بود. آنها که زنان و مردان شادی بخش خوانده می شدند در روزگار ما هنوز نمود کوچکی از خود را زیر نام خواجه پیروز یا حاجی فیروز زنده نگاه داشته اند که البته از هنرمندی زن یا مرد آتش افروز در دوران گذشته بسیار دور است. از هفت روز پیش از نوروز تا دو هفته پس از نوروز با پدید آمدن تاریکی شامگاه، آتش افروزان در تمام نقاط شهر و ده آتش می افروختند که آن را تا برآمدن خورشید روشن نگاه می داشتند. دختران و پسران دور آتش گرد می آمدند و به پایکوبی و سرود خوانی و پرش از روی آتش می پرداختند. این آتش ، نماد و نشانه ی نیروی مهر میترا و نور و دوستی بود. آیین آتش افروزی تا روزگار پا بر جای مانده و نام "چهار شنبه سوری" بر خود گرفته است.. در ایران باستان بخش بندی هفته به شنبه و چهارشنبه و... نبوده و در گاهشماری ایرانیان هر یک از 30 روز ماه نامی ویژه داشته است ( امرداد ، دی بآذر، آذر ، ... ، سروش ، رشن ، فرودین ، ورهرام ، ... ، شهریور ، سپندارمزد ، خورداد و..) . "هفته" ریشه در آیین های سامی دارد ، که باور داشتند خداوند جهان را در 6 روز آفرید و روز هفتم به استراحت پرداخت و آفرینش پایان یافت ؛ و از همین رو روز هفتم را به زبان یهودی شنبد یا شنبه نامیده اند که به معنی فراغت و استراحت است. بخش بندی روز ها به هفته از یهود به عرب و از اعراب به ایرانیان رسیده است. اعراب درباره ی هر یک از روزهای هفته باورهایی داشته اند ؛ از جمله اینکه 4 شنبه ی هر هفته روز شومی است. استاد پورداود در این باره می نویسد:" آتش افروزی ایرانیان در پیشانی نوروز از آیینهای دیرین است .. شک نیست که افتادن این آتش افروزی به شب آخرین چهارشنبه ی سال ، پس از اسلام رسم شده است. چه ایرانیان شنبه و آدینه نداشته اند.. روز چهارشنبه یا یوم الاربعاء نزد عرب ها روز شوم و نحسی است.. ". منوچهری دامغانی هم اینگونه به این باور اشاره می کند: چهارشنبه که روز بلاست باده بخور / به ساتکین می خور تا به عافیت گذرد و بدین گونه بود که ایرانیان ، جشن سوری آخر سال و جشن پیش درآمد نوروز را در دوره ی اسلامی به روز چهارشنبه ی آخر سال انداختند تا هیچ روز بد شگونی در روزهای بهیژک آنها نباشد و شومی چهارشنبه از میان برود و این روز هم به مانند دیگر روزهای پیش نوروزی فرخنده و شاد و باشگون باشد. برخي آيين های جشن سوری بنا بر باور ایرانیان ، هنگام جشن سوري می بایست از خانه بيرون رفت و همپای دیگر مردمان جشن گرفت و شاد و سرخوش بود تا سا ل جديد همراه با شادی و پیروزی باشد. فرهنگ ایرانی همواره ستایشگر و پاسدار شادی بوده است. در ادامه ی سخنمان اشاره ای کوتاه داریم به برخی مراسم های ویژه ی جشن سوری که از دیرباز ، همزمان با شب چهارشنبه ی آخر سال ، انجام می شده است. باشد که زنده نگاه دارنده و پاسدار این باورها و رسم های زیبا باشیم. آتش‌افروزی غروب آخرین سه شنبه ی سال زمان ویژه ای براي آتش‌افروزي و پريدن از روي آتش است. در این شب ایرانیان در گوشه و کنار کوی و برزن ، آتش های بزرگ می افروزند ( هفت بوته ی آتش به نشانه‌ي هفت فرشته و امشاسپند ) و از روی آن می پرند و می خوانند : زردی من از تو سرخی تو از من *** سرخي آتش مال ما زردي ما مال شما *** گل چهارشنبه سوري درد و بلا رو ببري فال گوش فال‌گوش ايستادن يكي دیگر از باورهاست . زنان يا دختران جوان آرزویی مي‌ كنند، پشت ديواري مي‌ايستند و به سخنان رهگذران گوش مي‌ دهند و سپس با تفسيرِ سخنانی كه مي‌شنوند پاسخ و مراد خود را مي‌ گيرند. قاشق زنی رسم ديگر قاشق‌زني است. بدین گونه كه زنان و پسران جوان چادر بر سر مي‌ كنند، روي خود را مي‌گيرند و به خانه ی همسايگان و آشنایان مي ‌روند. صاحبخانه از آوای قاشق‌هايي كه به كاسه مي‌خورد، در خانه را باز مي ‌كند و آجيل چهارشنبه‌سوري، شيريني، شكلات، نقل و گاه پول در كاسه ی آنها مي‌ ريزد. شال اندازی در بسیاری روستاها به ویژه آذربایجان و مرکز ایران ، پسران جوان از روی بام خانه ی نامزد خود شال به پایین می اندازند و دختران در گوشه ی شال ، شیرینی و آجیل و... می گذارند. این رسم را شال اندازی گویند. در روستاهاي لرستان ، مردان جوان قبل از غروب اسب‌هايشان را بيرون مي‌آورند و نمايشي اجرا مي ‌كنند. در شهرهاي ديگر، پسران براي ايجاد هياهو دست به کارهایی شگفت انگیز مي ‌زنند. كوزه‌هاي گلي را با باروت پر کرده ، فتیله ای در آن قرار داده و روي آن را مي‌كوبند تا سفت شود ؛ سپس با افروختن فتيله اینگونه به نظر مي ‌رسد كه از كوزه آتش بيرون مي ‌جهد . گيلاني‌ها خاكستر آتش‌افروزی جشن سوری را بامداد چهارشنبه ، پاي درخت‌ها مي‌ريزند و باور دارند كه درخت ها بارور مي‌شوند. پختن آش ، خوردن آجيل چهارشنبه سوری ، کوزه شکستن و گره گشا و دفع چشم زخم و بخت گشايی و شب نشينی ، همه از مراسم اين شب فرخنده است. خواجه پیروز (آتش افروز) «خواجه پیروز» یا واژه ی معرب « حاجی فیروز» ، از باورهای زیبای گره خورده با نوروز است که ریشه ای بسیار کهن در این سرزمین دارد. خواجه پیروز ، نامش گواه پیروزی و عنوانش نشان بزرگواری و سروری ست. چهره ی سیاه شده ی خواجه پیروز دلیل بازگشت او از جهان مردگان و نیز نماد سیاهی زمستان است و لباس سرخ او هم نماد سرخی آتش و آمدن گرما و نیز نماد سرخی گلها و طبیعت زیبای نوروزی است. شادی و پایکوبی او هم به خاطر پیروزی بهار و باز زایی طبیعت و زایشها و رویشها ی نوروزی است. افزون بر اینها نماد بازگشت ایزد شهید شونده ی استوره ها و نیز نماد بازگشت سیاوش شهید می باشد و برخی سرخی لباس او را نماد خون آنها دانسته اند. زنده یاد مهرداد بهار، اسطوره شناس ، در این باره می گوید:« «حاجی فیروز بازمانده ی آیین ایزد شهید شونده است و مراسم سوگ سیاوش نیز نموداری از همین آیین است. چهره سیاه او نماد بازگشت از جهان مردگان و لباس سرخ او نیز نماد خون سرخ سیاوش و حیات مجدد ایزد شهید شونده ، و شادی او شادی زایش دوباره آنهاست که با خود رویش و برکت می آورند.» این ایزد که به گفته ی دکتر کتایون مزداپور ، متخصص فرهنگ و زبان های باستانی ایران، معادل «دوموزی» یا «تموزی» بین النهرین است، گونه ای ایزد نباتی بوده که با آمدن او بر روی زمین درختان می توانند شکوفه کنند. مهرداد بهار نیز سیاوش را با ایزد نباتی بومی در پیوند می داند ؛ وی با ریشه یابی آیین سیاوش، معنای این نام را «مرد سیاه» یا «سیه چرده» می داند که اشاره به رنگ سیاهی است که در این مراسم بر چهره می مالیدند یا به صورتکی سیاه که بکار می بردند. این مطلب قدمت شگفت آور مراسم خواجه پیروز را نشان می دهد که به آیین «تموز» و «ایشتر» بابلی و از آن کهنه تر به آیین های سومری می پیوندد. شيدا جليلوند که روی لوح اکدی فرود ايشتر به زمين کار کرده ، به نکته ای پی برده که گفته های مهرداد بهار را تایید می کند.. ایشتر به جهان زیرین سفر می کند و برای او دیگر بازگشتی نیست. پس از فرو شدن ایشتر، زایش و باروری بر زمین باز می ایستد. «دوموزی ایزد نباتی است که با رفتنش به جهان زیرین گیاهان خشک می شوند. پس چاره چیست؟ خواهر دوموزی نیمی از سال را به جای برادرش در سرزمین مردگان به سر می برد تا برادرش به روی زمین بازآید و گیاهان جان بگیرند. بالا آمدن دو موزی و رویش گیاهان همزمان با فرا رسیدن بهار و نوروزی ما ایرانی هاست. در آن هنگام که دوموزی به همراه مردگان بالا می آید و سال نو آغاز می شود، ایرانیان نیز به استقبال فروهرهای مردگان می روند و برای روان های مردگان که به خانه و کاشانه خود بازگشته اند، مراسم دینی برگزار می کنند. همزمان با این آداب و رسوم، حاجی فیروز با جامه ای سرخ و چهره سیاه و دایره زنگی در دست ، فرا رسیدن بهار را نوید می دهد. آیا این جامه ی سرخ حاجی فیروز همان جامه ی سرخی نیست که بر تن دوموزی کرده اند و وی به هنگام بازگشت به جهان زندگان آن را هنوز بر تن داشته است؟ آیا چهره سیاه حاجی فیروز نشان از تیرگی جهان مردگان ندارد؟ و آیا دایره زنگی او و نی لبکی که همراه با او می نوازد، همان نی و سازی نیست که به دست دوموزی داده اند؟». به گفته شیدا جلیلوند، همه ی این موارد تاییدی است بر دیدگاه شادروان، استاد مهرداد بهار درباره ی بومی بودن این بخش از آیین های نوروزی و بهاری. هم پایه ی دوموزی بین النهرینی، در ایران سیاوش را داریم که شهید می شود و سپس در قالب کیخسرو باز زنده می شود. یعنی همین داستان نو شدن جهان در جشن نوروز . سياوش در افسانه های ايرانی نماد مظلوميت و بی گناهی است. از خون به ناحق ريخته ی او هربهار گياه پرسياوشان بر لب جوی ها و آبگيرها می رويد. گمان می رود سياوش در افسانه های بسيار کهن آريايی مظهر گياه و سرسبزی باشد و مرگ جانگداز او فرا رسيدن فصل سرما و برخاک افتادن گياه را خبر می دهد. مراسم خاص عزاداری سياوشان يا سووشون که تا زمان های نه چندان دور، رايج بوده، دليلی بر اين باور شمرده می شود. در اين مراسم شبانگاه بر مرگ سياوش نوحه و زاری می کردند و زنان دسته های موی خود را به نشان فرو ريختن برگها می بريدند و آن را بر درختان نظر کرده می آويختند. سوگواری های محرم را نيز با اين مراسم بی ارتباط نمی دانند. چنانکه عاشورای روستاي ابيانه به دليل تاثير آيين سووشون _ سوگ سياووش _ با عاشوراهاي ديگر در ايران تفاوت دارد.. مردم این روستا نخل 60 ساله ی ابیانه را چند روز پیش از تاسوعا ، بیرون می آورند و در روز عاشورا با کمک چهار دسته ی بزرگ چوبی اش ، در شهر حرکت می دهند. نخل گردانی در ابیانه به مراسم سووشون که در آن چادر حامل جنازه ی سیاوش را دور شهر می گرداندند ، باز می گردد. در ایران افزون بر سیاوش، ایزد رپیثوین را داریم. به گفته دکتر ژاله آموزگار، «ایزد رپیثوین در آیین زرتشت ایزد موکل بر نیمروز و نگاهبان گرماهای روی زمین است و با روشنایی نیز ارتباطی مستقیم می یابد. او سرور تابستان نیز هست که با گرمای زندگی بخش، هستی را به زایایی سوق می دهد. رپیثوین در آغاز زمستان راهی دنیای زیرزمینی می شود. وظیفه او این است که به یاری چشمه های آب زیر زمینی بشتابد و ریشه گیاهان را گرم نگاه دارد تا آنها به دلیل سرما خشک نشوند و از میان نروند. بازگشت سالانه رپیثوین در بهار نشانی از پیروزی نهایی است، پیروزی گرما بر سرما، روشنی بر تاریکی و نیکی بر بدی. از این رو، رپیثوین سرور نیکی ها نیز هست تا زمانی که نیروی بدی برای همیشه از میان برود و فرمانروایی جاودانه اهورا مزدا بر جهان آشکار شود. » اما چگونه است که این سنت های کهن نوروزی و از آن جمله «خواجه پیروز» با نام ها و مناسبت های گوناگون در درازای تاریخ این سرزمین پاسداری شده اند ، اما مشابه این آیین ها در بین النهرین (عراق کنونی) با آن همه سند و مدرک به فراموشی سپرده شده است؟ این را دیگر باید در ویژگی فرهنگ ایرانی جستجو کرد و از سویی ، گواه دیگری بر بومی بودن و مردمی بودن این باور ها ست . چون تنها سنت ها و آیین هایی که از دل مردم جوشیده باشد ، می تواند این چنین در دوران گوناگون دوام بیاورد و هر چند نامش دگرگونی پیدا کند ، اما جاودان بماند

Wednesday 10 March 2010

از نوشته های اینترنتی

گاهی تکه های جالبی دراینترنت پیدا میشه که دوست دارم یک کپی حداقل برای خودم ازش داشته باشم
این هم از آن مقوله هاست
فقط حیف که اسم نویسنده رو نمیدونم
به هر حال با تشکر از ایشون
_____________________________
زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست
پرسیدم
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با كمی مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
آخر .... ،
و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،

Tuesday 9 March 2010

A wintry wish!

Stockport, UK
منتظرت بودن رو دوست دارم
وقتی که مطمئنم میکنی که میای


The bitter taste of waiting turns sweet
when you’d finally turn up
with offerings of affection and heat

© All rights reserved

Friday 5 March 2010

این داستان را برات گفتم؟


با نگاهی در چشمانش به یک مجسمه سنگی تقلیل میافت
و لی هر بار با بوسه ای از لبانش دوباره زندگی میافت
A look into his eyes turns her into stone, with a kiss she comes back to life.
© All rights reserved

Thursday 4 March 2010

Congratulations for recognition of Nowruz (Persian New Year)

Wales, UK

مطمئنی که درست شنیدی
ددددددددد! باور کن با گوشای خودم شنیدم، داشت اینو میگفت
چه خبر شده؟ به منم بگید
داش منقار میگه که شنیده این آدما داشتند میگفتن که عید نوروز به عنوان یک روز جهانی شناخته شده
به به، پس مبارکه

The UN's General Assembly is now recognizing the International Day of Nowruz, a spring festival of Persian origin which has been celebrated for over 3,000 years.
http://www.un.org/News/Press/docs/2010/ga10916.doc.htm

- Are you sure you heard them correctly
- Of course, I heard it myself, loud and clear
- What’s going on, tell me as well
- Well, bro. Beak is telling us that he’s heard the crowd in front were talking about Nowruz being recognised in international calendars
- Fantastic! Let’s celebrate it then

____________
Last year this was the news that I wrote here
This year the above is my good news ;)

Monday 1 March 2010

Waiting

Caspian Sea, North of Iran

نگران نباش
میدونی که محل کارش خیلی دوره
ناسلامتی تا کره ماه باید رانندگی کنه

Don’t worry
It’s not that late!
You know he has a long way to drive
to the moon and back!



©All rights reserved