Friday 30 October 2009

پایان عزایی در شرف وقوع

Liverpool, UK

لایه ی عایق جدایی که با دنیای اطراف فاصله انداخته بود
و مانند حفره ای سیاه همه لذات زندگی را در خود فرو می کشید
به انتها رسید

روزهایی که طعم اشک چکیده بر گونه را داشت
و صدای هق هقی خفه
عطر گلاب که در گلابدانهای تسکین ریخته می شد
و با همهمه گنگی که همه جا بود می آمیخت
زبری خشن ترین سیلی ماسه ای صحرا در روزی طوفانی
و پیامهایی که دیوارها بدون آنکه پوشیده از پرچم باشند، نجوا می کردند
همه و همه به پایان رسید

حضور دوباره کسی که باید تا همیشه می بود
کم کم با چند نقس عمیق
هستی را در ذره ذره وجود حل کرد
هجوم یکباره حیات در
جسم و جان به خواب رفته
کم کم شکل لبخندی آشنا را به خود می گرفت

حال دیگرقدرت انجام هر کاری بود
توانایی ها برگشته بودند
دیگر همه چیز ممکن بود
حتی حس دوباره ی شوق نوشتن

© All rights reserved

Friday 23 October 2009

مرسی برای اینترنت

عکس از جلد کتاب دیوان حافظ: تصویرسکه ای (از کارهای سعید فرهادیان) که به مناسبت بزرگداشت حافظ ضرب خورده

اینترنت دنیاییه خیلی بزرگتر از دنیای واقعی. اصلا تمام دنیا چندین بار در اینترنت جای می گیرد، و تازه یک مقدار هم فضای خالی هنوز باقی می ماند
جالب اینجاست که در این دنیای به این بزرگی فاصله ها چقدر کوتاهند
می شود به آنی در محافل مختلف شرکت کرد و به قول معروف از هر چمن گلی چید بدون اینکه حتی پای به روی چمن بگذاری یا بدونی که منشا این چمن کجاست
خدا را شکر برای این تکنولوژی
:)

سِر دل

In our garden, UK

برای اولین بار
راهی نرفته را طی کردیم
با ژرفترین احساس
مرا به اوج رساندی
میدانم، در مستیِ
صعود به قله خواستنها
از خطوط قرمز زیادی
عبور کردیم

کاش پشیمان نباشی
کاش دچار تمنای عشق شدن را خطا نخوانده باشی
روح، فکر و قلبمان مدتهاست که درهم آمیخته
چرا باید از هم آغوشی دو کالبد میترسیدیم
و از یکی شدن پرهیز میکردیم
کاش لیلی من، از مجنونت گریزان
از من رویگردان
نباشی
_______________________

از زبان یک مرد. نمیدانم که آیا در القای این حس موفق بوده ام یا نه. از راهنمایی دوستان ممنون میشوم


©All rights reserved

Monday 19 October 2009

تلفن همراه

امان از دست تلفن همراه
همیشه بدترین موقع زنگ میخوره
خدا نکنه که آدم سرش شلوغ باشه
+++
امان از دست تلفن همراه
بعد از هزار جور حساب و کتاب شماره میگیری
طرف سرش شلوغه


© All rights reserved

Friday 16 October 2009

Approaching storm, یک روز طوفانی

Liverpool, UK

Sometimes, in stormy days not even an umbrella can stop you getting wet. This is particularly true when faced with storms brewing in the mind!

بعضی اوقات در روزهای طوفانی باید خیس بشی چه با چتر چه بی چتر
بی پناهی در روزهای طوفانی یک قانون کلی است
مخصوصا اگر این طوفان در افکارت شکل گرفته باشد
دیگه حتما از عواقبش باید ترسید

© All rights reserved

Thursday 15 October 2009

Wooden beauty


Wooden beauty
Originally uploaded by Shahireh

According to Flickr (a photo sharing site) this is my most viewed photograph on web.

بنا به آمار فلیکر این عکس با بیشترین بازدید کننده، در حال حاضر موفقترین عکس من است

Wednesday 14 October 2009

Empty = خالی

Manchester, UK

I used to think that waiting and hoping is such a painful game
Now I know, not expecting anyone or anything is much harder

انتظارخیلی سخته
ولی
تحمل روزهای تهی ازهرگونه انتظار
سخت تر
...
تکرار یک نت موسیقی بی کلام
که حتی خاطرات شاد را
در هاله ای از غم میپیچد
و تحویلت میدهد
...
سنگینی چشمهای خیسی که مه و غبار
دیدشان را کم کرده
و تمام چشمه هایی که راه جوششان
را به ناگهان از عمق آنها باز میکنند
...
غمی که معلوم نیست ریشه اش در کجاست
تلاقی کرده
و یا حتی محو شده در
حس غریبی که بیش از حد به خود من آشناست
...
یادم آمد شعری که میخواندیم
بارها از رویش نوشته ایم
و تفصیرش کرده ایم: به خاطر داری؟
از ماست که بر ماست


© All rights reserved

Sunday 11 October 2009

Persian Ballet = باله فارسی

Stockport, UK

I loved watching Turquoise Land (choreographed by Nima Kiann, music composed by Parviz Meshkatian) so much that I decided to keep the link here, too.

©All rights reserved

Saturday 10 October 2009

آمدم؛ ولی دیر



Stockport, UK

خیلی دیر شده بود. تمام راه را دویدم. به غیر از دقیقه ای که از شدت خستگی در یک نقطه ایستادم، دستهایم را بر زانوهایم گذاشتم و نفسی تازه کردم، هیچ توقف دیگری نداشتم. از دور به محل قرارمان نگاه کردم. فضای جنگل را سکوتی سنگین احاطه کرده بود. خورشید محو تماشای نرده های چوبی، که چون سربازانی مشغول محافظت از مرزهای محوطه اطراف کلبه بودند، سلامم را به سردی پاسخی داد و بی اعتنا گذشت. از آواز همیشگی گنجشکهای کوچک خبری نبود. گویا جنگل خالی بود

مثل همیشه برای مشایعت نیامد. نکند که رفته باشد! خیلی دیر آمدم! شاید نه! شاید کمی آنطرفتر ایستاده. شاید هنوز شانسی هست. ولی هر چه به محل نزدیکتر میشدم دیدم بهتر میشد و امیدم کمتر. بعد از اینکه به بالاترین نقطه تپه ای که کلبه قدیمی روی آن ساخته شد بود رسیدم و همه جا را برای چندمین بار از زیر نظر گذراندم، تنهاییم را باور کردم. رفته بود

به روی زمین نم دار جنگل نشستم. بوته تمشکی به دامانم چنگ انداخت. برگهایش را از پیراهن سفیدم دور کردم. گیاه به خیسی چشمان من بود. آیا او هم درغیاب کسی دلش گرفته بود؟ تکه کاغذی را از جیبم درآوردم و گوشه آن پیامی را نوشتم. کاغذ را همانطور که از پدرم آموخته بودم به شکل قایقی تا زدم و به سمت رود باریکی که از پایین تپه میگذشت رفتم. قایق را بوسیدم وبه جریان رود سپردم. حرکت آرام آب قایق را با چند تکان ناگهانی به جلو برد. چند قدم به موازات رود و همراه قایق کاغذی راه رفتم. مدتی بعد قایق از نظرم پنهان شد

آیا آنکه باید قایق را از آب بگیرد و پیغامم را در گوشه بادبانش بخواند، به کنار رود خواهد آمد

Thursday 8 October 2009

His tight grip

Stockport, UK
باوری غریب
تنگاتنگی یک آغوش
مدفون دررویایی پر فریب

©All rights reserved

Tuesday 6 October 2009

زنجیره‌ای از یک دومینو


دیشب در شب موسیقی و شعری در خدمت چند تن ازعزیزان هنرمند و فرهنگ دوستان گرامی بودیم. اشعاربسیار زیبایی که خوانده شد ونتهایی که اساتید موسیقی نواختند همه برایم شنیدی بود. ولی یکی از جالبترین قسمتها حکایتی بود که مطرح شد

گویند که در مجلسی از ملك الشعراي بهار خواسته شد که فی البدیهه با چهار کلمه پیشتهادی: کفش، اره، مویز و آینه یک رباعی بسراید. ایشون هم رباعی زیر را سرودند

چون آينه نور خيز گشتي احسنت
چون اره به خلق تيز گشتي احسنت
در كفش اديبان جهان كردي پا
غوره نشده مويز گشتي احسنت

و لی قبل ازاینکه راوی رباعی را بخواند برای درک بیشتر توانای ملك الشعراي بهار از افراد حاضر خواسته شد که با این کلمات چند جمله بسازند (راوی با چند درجه تخفیف از رباعی به جمله سازی رضایت دادند). جملات بنده از این قرار بود

در آیینه به کفشم نگاه کردم. به مویزی میماند که با اره شیارهای سطحش را تراشیده اند

یکی ازدوستان حاضر در مجلس که گویا به شعر و ادبیات فارسی تسلط کافی داشتند گفتند که جملات من ایشان را به یاد شعری انداخت و بعد این بیت را از صائب تبریزی برایم روی کاغذی نوشتند

بخیه کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست
خنده دارد کفش من بر هرزه گردی های من

در اینترنت به دنبال اطلاعات بیشتری در مورد این بیت گشتم. به مطلبی برخوردم، از آنجا که آن خود حکایتی بود جالب تصمیم گرفتم که آنرا نیز اضافه کنم
______________________________________________
مطالب زیربه نقل از
صائب تبریزی روزی از یکی جاده های شهر دهلی عبور میکرد. سایلی به نزد وی آمد و چیزی خواست. چون صائب چیزی در بساط نداشت. کفشهای خود را از پا در آورد و به سایل بخشید. چون کفش های صائب فرسوده و غیر قابل استفاده بود، سایل از پذیرفتن آن خودداری کرد. صائب فی البدیهه این بیت را بر کف آن نوشت و به سایل داد و گفت آن را نزد مهاراجه ببر
بخیه کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست
خنده دارد کفش من بر هرزه گردیهای من
گویند هم اکنون این کفش ها در موزه آثار باستانی دهلی موجود است

©All rights reserved

Monday 5 October 2009

The madness of yesterday

Tenerife

نمیدانم شاخه گل سرخی را که دیروز به من هدیه داده بود آغشته به چه افیونی بود که تمام روز عطرش مرا از رویا غنی کرده بود، از خود بی خود و از او لبریز

I’m not sure the red rose that he gave me yesterday was dipped in which ecstasy that all day its aroma intoxicated me with lust.

© All rights reserved

Sunday 4 October 2009

ش مثل شهیره

Torghabeh, Khorasan, Iran

خیلی خوش مزه بود
ممنون از طراح کار
:)))))))))
One of the most delicious delicacies that I’ve ever tasted
It had my initial (in Persian) on it
Thanks to its kind designer :D

©All rights reserved

Saturday 3 October 2009

One way street

Wales, UK


بعضی تصمیم گیریها مثل ورود به خیابانهای باریک یک طرفه میمونه! وقتی وارد شدی دیگه راه برگشتی نیست. نه میشه دور بزنی و نه میشه توقف کنی. فقط میری جلو و امیدواری که راهت رو اشتباه نیومده باشی

Some decisions are like entering narrow one-way streets. Turning back or stopping is not permitted! You can only hope that you’ve chosen correctly.

©All right reserved

Friday 2 October 2009

Don’t play with your food!

Don’t play with your food!
Originally uploaded by Shahireh

Can you guess what we had for dinner that day?

Well, not much! I spent all my time playing with the ingredients!
(But if my dear mother-in-law is reading this, I must insist that I’m joking!)

پریشانی


پریشانی
Originally uploaded by Shahireh

تماس دستان باد با پیکر ظریف گیاه
بک نجوای عاشقانه، سمفونی گناه
رقص رهایی گلپرها در امواج،بی پناه
تحرک در تبی حاد، سکون غرق نگاه




©All right reserved