Tuesday 8 December 2009

Against all odds

The above video must have been forwarded to my email address at least three to four times. Despite having seen it a few time it can still manage to steer my emotions and capture my imagination. I love the storytelling power of this piece; the enchanting display of unconventional beauty, strength and fluidity. For me it has always been inspirational, emotional and thought-provoking. That’s why I’ve included it in my blog page.

این ویدئو را دست کم سه تا چهار بار در ایمیلهایی که دوستان لطف میکنند و میفرستند دیدم

با وجود اینکه چند بار دیدمش، هنوز هم قدرت اینو داره که مثل یک ملاقه احساسات توی دیگ دل رو زیر و رو کنه و تا مدتها فکر رو مشغول. برای من این رقص سنبلی از زیباییهای غیر متعارفه. جادویی درش نهفته ست که اگه بخواهیم بر طبق معیارهای خوب و بد معمول که پدیده کسل آور زنده بودن رو بدون شور زندگی میخواد، محکش بزنیم، خیلی راحت تکفیر میشه . سنبلیه از نباید ها که از کرخی بایدهای که مثل کنه به افکار بیشترآدما چسبند میکاهه. سنبلی از بودنی خلاف آنچه که نقصهای حیاتمان دیکته میکنه. و شاید هم سنبلی از چیزهایی كه تو هم ميدوني چيه

Sunday 6 December 2009

Friday 4 December 2009

The committee of balls = انجمن توپها


To everyone who plays football!
There has been a lot of evidence showing that football is a sweet game


به یاد فوتبال و برای فوتبالیستها

Monday 30 November 2009

مقصد

London, UK


خود خدا تو رو برای من فرستاده
فرمانده عمری
و لشکر زندگی من گوش به فرمانت ایستاده

تو معجزه عشقی یا اون اعجاز توست
که این همه ظلمت با تو
پر از رنگ و بوی نورِ

تو اوج غوغا، بودنت آرومم میکنه
تو خستگی و دلهره رویای آغوشت خوابم میکنه

صدات رو دوست دارم وقتی که آلوده به خنده ست
شاید اشتباه میکنم، ولی با تو بودن خواست تقدیره
که حاکمی لجباز و یک دندست

ممنون که با منی و دوستمی و همدم
میخوام که همیشه باشی
تو لحظه هام، تو هر دم
© All rights reserved

Wednesday 25 November 2009

آرزوهای دور

Cheshire, UK

عمو نوروز، امسال به من عیدی میدی
اگه هفت سینی رو که چیدم پسندیدی؟

یک قلم می خوام ازاینجا تا خورشید
که باهاش بشه رو تلخیها خط کشید

یک کاغذ می خوام رنگ راه شیری
تا بنویسم هم ازجوونی و هم ازپیری

یک امان می خوام برای نفس کشیدن
تا فکرکنم به لحظۀ گنگ دل بریدن

یک نغمۀ پرشورمثل سلام یک دوست
که زندگی بده به گوشت واستخوان وپوست

یک لحظه خوابِ بدون کابوس
غرق شدن درآبی زیبای طاوس

یک جرعه آب زلال برای تشنگی لبام
قبل ازآشنائی با شمشیرکشیده از نیام

یک آغوش باز که بشه برای دمی پناه
حتی اگه پشیمون نیستی ازکرده ها، ازگناه

یک قطره خوشی، یک خندۀ مست
بعدش قانع ام به هر چه که هست

یک گریز ازهرآنچه که هست و نیست
زهی خیال باطل! آنکه گریخته کیست؟

(1st drafted in March 2007)

©All rights reserved

Monday 23 November 2009

The Annual International Music night

Sorry Mr. Mayor for the flashlight

On 24th October (2009) I attended the Annual International Music night in support of UNICEF/UNA Stockport (Davenport, Stockport, UK).

The programme started by a fascinating mix of music from different cultures of the globe. My favourite was the Persian classic music consisted of tar (an Eastern string instrument) and Daff (a drum-like percussion instrument with a soft, deep tone. It might have rings along the rim).

The music followed by food and dessert prepared by a number of volunteers, who organized a fantastic feast. Pity I could only eat for one!

It looked liked a well attended programme. Many people from different nations got together and shared their culture and music. It was fun to watch, especially in the climate of the current economic situation. The Mayor of Stockport also attended the session.

There was no entry fee; and the event was free, but people contributed to support the occasion. Apparently, a total of £1,700 was collected on the night.

Looking forward to the next year event.

بیشترتجارب من دررابطه با برنامه های سازمان داده شده خیره و جمع آوری کمک مالی برمیگرده به مجالسی که در آن کسی از آخرت میگه و از ترس و وحشتی که باید از شب اول قبر داشت. گروهی از ترس و وحشت دستشون میره تو جیبشون وبه طمع آنکه انفاقشون رو صد برابر پس میگیرند و یا حد اقل آبی رو آتش جهنم میریزند، سرمایه گذاری میکنند. گروهی هم که به خاطر آنکه خدایی نکرده بلایی سر راهشون سبزنشه با صدقه میخواهند که بلا را از خود و خانواده دورکنند. سنگین ورنگین بودن و اشک ندامتی گوشه چشم یا نیمچه ترسی از اعمال گذشته در دل داشتن هم یه جورایی چاشنی این صدقه ها به حساب میاد

البته نا گفته نمونه که خیلی ها هم هستند که فقط به خاطر کمک به همنوع و ذات خوبی به دیگران کمک میکنند. دسته ای هم انفاق و بخشش از مال رو بهانه ای برای آموزش یا شادی و دورهم بودن قرارمیدند. من باب مثال درشب موسیقی که توسط گروه استاکپورت (درانگلستان) سازمان ملل برنامه ریزی شده بود، هنرمندانی ازملیتهای مختلف حضور داشتند که با اجرای قطعات موسیقی شادی و لبخند را به شرکت کنندگان اهدا میکردند. بهترین قسمت، حضورمهمانانی بود که از هر نژاد، مذهب و طرز فکری دورهم جمع شده بودند. هر چند که برای من بخش نواختن تار و دف توسط هنرمندان ایرانی نیز جز بهترینها بود

شام مفصلی هم (البته جای همگی خالی) به کمک عده زیادی ازداوطلبان تهیه دیده شده بود. شرکت در این برنامه مجانی بود ودر پایان شرکت کنندگان کمکهای مالی خود را به صندوقهای مخصوص اهدا میکردند. گویا در آن شب مبلغ 1700 پوند جمع آوری شد. اگه بخوام یه جمع بندی و نتیجه گیری از تجارب ناچیز خودم در این مورد بکنم باید بگم که کاش بیشتر شاهد ترکیب صدقه و شادی باشیم و کمتر انفاق رو با اشک و ناله بیامیزیم

عکس از شهرداراستاکپورت است که در برنامه ذکر شده در بالا حضور داشت

Old photos

Sisterhood
Originally uploaded by Shahireh



A B&W experiment
Originally uploaded by Shahireh



Flameless flare
Originally uploaded by Shahireh

Saturday 21 November 2009

To build or not to build = ساختن یا نساختن

In our Garden

This little one collected about 1/8 his body size in building materials; I’m sure their nest will turn out to be fantastic.

این گنجشک کوچولو به اندازه یک هشتم حجم بدنش وسایل ساختمان سازی حمل می کرد. مطمئنم که لانه ای که میسازد پر از عشق خواهد بود

©All rights reserved

Thursday 19 November 2009

روز عروسی

Stockport, UK

I saw this today, blossoms in autumn!

This tree was blossoming when every other trees around it was into the autumn mood. Must have been LOVE?

گمونم امروز روز شکفتن بود، روز عشق، روز بی محلی به پاییز و آغازی تازه
این درخت تو پاییز شکوفه داده. این عکس را دیروز گرفتم. درست مثل یک عروس خانم بود که یه دسته گل تو دستشه

© All rights reserved

Tuesday 17 November 2009

My first raw picture

London, UK


This is my first picture taken in raw format. I was fascinated by the technology; however the memory needed for taking raw images can be a limiting factor.
Thanks to: Ramin agha, Jasson, Mina and Shiva.
اولین عکس من در
raw format
که این امکان را میدهد که بعضی فاکتورها را بعد از گرفتن عکس تنظیم کرد. تکنولوژی خیلی جالب بود، ولی حافظه بالایی از
memory card
را مصرف میکرد
ممنون ازرامین آقا، جیسن، مینا جان و شیوا جان که راهنمایی کردند


Sunday 15 November 2009

Thursday 12 November 2009

Wisdom

Stockport, UK


"When one finger is pointing outwards, three fingers are pointing inwards" is one of the most interesting phrases that I've heard. It expresses one of the many reasons for the chaos that has taken over the world, today.


این ضرب المثل انگلیسی را دیروز برای اولین بار شنیدم، خیلی پر معنی است. اگر شما می توانید ترجمه ی بهتری بکنید، لطفا بنده را هم در جریان بگذارید
وقتی که یک انگشت (به نشانه تهدید یا اتهام) به سمت کسی دراز می کنی، سه انگشت هم به طرف خودت نشانه گرفتی
مشابه فارسی این ضرب المثل چیه؟
یک سوزن به خود و یک جوالدوز به مردم یکجورایی در همین فاز هست  ولی در جهت عکس ماجرا

Monday 9 November 2009

In search of freedom

In search of freedom
Originally uploaded by Shahireh


بگسل زنجیر بردگی را

Stories

North of Iran
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
A collection of names on a screen, made from broken wood panels, working as a shelter against the sun. It seems to have many stories to tell.

© All rights reserved

Sunday 8 November 2009

نکته

Cheshire, UK
:شب شعری دیگر
بزرگی اهل شعر و ادب اینبار نیز بهانه ای برای نوشتن به دستم دادند و مرا با شعر زیر آشنا کردند. جالبی شعر در این است که هنگام خواندن این شعر لبها به هم نمیخورند. امتحان کنید

هیچ کس در نزد خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ قنادی نشد استاد کار
تا که شاگرد شکر ریزی نشد

Friday 6 November 2009

خاطره

Ghasr khorshid, Khorasan, Iran

این شعر رو یکی دو روز پیش جایی خواندم، خیلی دوستش داشتم

تو رو میسپارم به دست اونکه صاحب دنیاست
تا دلم نمرده برگرد، آخه بی تو خیلی تنهاست

Friday 30 October 2009

پایان عزایی در شرف وقوع

Liverpool, UK

لایه ی عایق جدایی که با دنیای اطراف فاصله انداخته بود
و مانند حفره ای سیاه همه لذات زندگی را در خود فرو می کشید
به انتها رسید

روزهایی که طعم اشک چکیده بر گونه را داشت
و صدای هق هقی خفه
عطر گلاب که در گلابدانهای تسکین ریخته می شد
و با همهمه گنگی که همه جا بود می آمیخت
زبری خشن ترین سیلی ماسه ای صحرا در روزی طوفانی
و پیامهایی که دیوارها بدون آنکه پوشیده از پرچم باشند، نجوا می کردند
همه و همه به پایان رسید

حضور دوباره کسی که باید تا همیشه می بود
کم کم با چند نقس عمیق
هستی را در ذره ذره وجود حل کرد
هجوم یکباره حیات در
جسم و جان به خواب رفته
کم کم شکل لبخندی آشنا را به خود می گرفت

حال دیگرقدرت انجام هر کاری بود
توانایی ها برگشته بودند
دیگر همه چیز ممکن بود
حتی حس دوباره ی شوق نوشتن

© All rights reserved

Friday 23 October 2009

مرسی برای اینترنت

عکس از جلد کتاب دیوان حافظ: تصویرسکه ای (از کارهای سعید فرهادیان) که به مناسبت بزرگداشت حافظ ضرب خورده

اینترنت دنیاییه خیلی بزرگتر از دنیای واقعی. اصلا تمام دنیا چندین بار در اینترنت جای می گیرد، و تازه یک مقدار هم فضای خالی هنوز باقی می ماند
جالب اینجاست که در این دنیای به این بزرگی فاصله ها چقدر کوتاهند
می شود به آنی در محافل مختلف شرکت کرد و به قول معروف از هر چمن گلی چید بدون اینکه حتی پای به روی چمن بگذاری یا بدونی که منشا این چمن کجاست
خدا را شکر برای این تکنولوژی
:)

سِر دل

In our garden, UK

برای اولین بار
راهی نرفته را طی کردیم
با ژرفترین احساس
مرا به اوج رساندی
میدانم، در مستیِ
صعود به قله خواستنها
از خطوط قرمز زیادی
عبور کردیم

کاش پشیمان نباشی
کاش دچار تمنای عشق شدن را خطا نخوانده باشی
روح، فکر و قلبمان مدتهاست که درهم آمیخته
چرا باید از هم آغوشی دو کالبد میترسیدیم
و از یکی شدن پرهیز میکردیم
کاش لیلی من، از مجنونت گریزان
از من رویگردان
نباشی
_______________________

از زبان یک مرد. نمیدانم که آیا در القای این حس موفق بوده ام یا نه. از راهنمایی دوستان ممنون میشوم


©All rights reserved

Monday 19 October 2009

تلفن همراه

امان از دست تلفن همراه
همیشه بدترین موقع زنگ میخوره
خدا نکنه که آدم سرش شلوغ باشه
+++
امان از دست تلفن همراه
بعد از هزار جور حساب و کتاب شماره میگیری
طرف سرش شلوغه


© All rights reserved

Friday 16 October 2009

Approaching storm, یک روز طوفانی

Liverpool, UK

Sometimes, in stormy days not even an umbrella can stop you getting wet. This is particularly true when faced with storms brewing in the mind!

بعضی اوقات در روزهای طوفانی باید خیس بشی چه با چتر چه بی چتر
بی پناهی در روزهای طوفانی یک قانون کلی است
مخصوصا اگر این طوفان در افکارت شکل گرفته باشد
دیگه حتما از عواقبش باید ترسید

© All rights reserved

Thursday 15 October 2009

Wooden beauty


Wooden beauty
Originally uploaded by Shahireh

According to Flickr (a photo sharing site) this is my most viewed photograph on web.

بنا به آمار فلیکر این عکس با بیشترین بازدید کننده، در حال حاضر موفقترین عکس من است

Wednesday 14 October 2009

Empty = خالی

Manchester, UK

I used to think that waiting and hoping is such a painful game
Now I know, not expecting anyone or anything is much harder

انتظارخیلی سخته
ولی
تحمل روزهای تهی ازهرگونه انتظار
سخت تر
...
تکرار یک نت موسیقی بی کلام
که حتی خاطرات شاد را
در هاله ای از غم میپیچد
و تحویلت میدهد
...
سنگینی چشمهای خیسی که مه و غبار
دیدشان را کم کرده
و تمام چشمه هایی که راه جوششان
را به ناگهان از عمق آنها باز میکنند
...
غمی که معلوم نیست ریشه اش در کجاست
تلاقی کرده
و یا حتی محو شده در
حس غریبی که بیش از حد به خود من آشناست
...
یادم آمد شعری که میخواندیم
بارها از رویش نوشته ایم
و تفصیرش کرده ایم: به خاطر داری؟
از ماست که بر ماست


© All rights reserved

Sunday 11 October 2009

Persian Ballet = باله فارسی

Stockport, UK

I loved watching Turquoise Land (choreographed by Nima Kiann, music composed by Parviz Meshkatian) so much that I decided to keep the link here, too.

©All rights reserved

Saturday 10 October 2009

آمدم؛ ولی دیر



Stockport, UK

خیلی دیر شده بود. تمام راه را دویدم. به غیر از دقیقه ای که از شدت خستگی در یک نقطه ایستادم، دستهایم را بر زانوهایم گذاشتم و نفسی تازه کردم، هیچ توقف دیگری نداشتم. از دور به محل قرارمان نگاه کردم. فضای جنگل را سکوتی سنگین احاطه کرده بود. خورشید محو تماشای نرده های چوبی، که چون سربازانی مشغول محافظت از مرزهای محوطه اطراف کلبه بودند، سلامم را به سردی پاسخی داد و بی اعتنا گذشت. از آواز همیشگی گنجشکهای کوچک خبری نبود. گویا جنگل خالی بود

مثل همیشه برای مشایعت نیامد. نکند که رفته باشد! خیلی دیر آمدم! شاید نه! شاید کمی آنطرفتر ایستاده. شاید هنوز شانسی هست. ولی هر چه به محل نزدیکتر میشدم دیدم بهتر میشد و امیدم کمتر. بعد از اینکه به بالاترین نقطه تپه ای که کلبه قدیمی روی آن ساخته شد بود رسیدم و همه جا را برای چندمین بار از زیر نظر گذراندم، تنهاییم را باور کردم. رفته بود

به روی زمین نم دار جنگل نشستم. بوته تمشکی به دامانم چنگ انداخت. برگهایش را از پیراهن سفیدم دور کردم. گیاه به خیسی چشمان من بود. آیا او هم درغیاب کسی دلش گرفته بود؟ تکه کاغذی را از جیبم درآوردم و گوشه آن پیامی را نوشتم. کاغذ را همانطور که از پدرم آموخته بودم به شکل قایقی تا زدم و به سمت رود باریکی که از پایین تپه میگذشت رفتم. قایق را بوسیدم وبه جریان رود سپردم. حرکت آرام آب قایق را با چند تکان ناگهانی به جلو برد. چند قدم به موازات رود و همراه قایق کاغذی راه رفتم. مدتی بعد قایق از نظرم پنهان شد

آیا آنکه باید قایق را از آب بگیرد و پیغامم را در گوشه بادبانش بخواند، به کنار رود خواهد آمد

Thursday 8 October 2009

His tight grip

Stockport, UK
باوری غریب
تنگاتنگی یک آغوش
مدفون دررویایی پر فریب

©All rights reserved

Tuesday 6 October 2009

زنجیره‌ای از یک دومینو


دیشب در شب موسیقی و شعری در خدمت چند تن ازعزیزان هنرمند و فرهنگ دوستان گرامی بودیم. اشعاربسیار زیبایی که خوانده شد ونتهایی که اساتید موسیقی نواختند همه برایم شنیدی بود. ولی یکی از جالبترین قسمتها حکایتی بود که مطرح شد

گویند که در مجلسی از ملك الشعراي بهار خواسته شد که فی البدیهه با چهار کلمه پیشتهادی: کفش، اره، مویز و آینه یک رباعی بسراید. ایشون هم رباعی زیر را سرودند

چون آينه نور خيز گشتي احسنت
چون اره به خلق تيز گشتي احسنت
در كفش اديبان جهان كردي پا
غوره نشده مويز گشتي احسنت

و لی قبل ازاینکه راوی رباعی را بخواند برای درک بیشتر توانای ملك الشعراي بهار از افراد حاضر خواسته شد که با این کلمات چند جمله بسازند (راوی با چند درجه تخفیف از رباعی به جمله سازی رضایت دادند). جملات بنده از این قرار بود

در آیینه به کفشم نگاه کردم. به مویزی میماند که با اره شیارهای سطحش را تراشیده اند

یکی ازدوستان حاضر در مجلس که گویا به شعر و ادبیات فارسی تسلط کافی داشتند گفتند که جملات من ایشان را به یاد شعری انداخت و بعد این بیت را از صائب تبریزی برایم روی کاغذی نوشتند

بخیه کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست
خنده دارد کفش من بر هرزه گردی های من

در اینترنت به دنبال اطلاعات بیشتری در مورد این بیت گشتم. به مطلبی برخوردم، از آنجا که آن خود حکایتی بود جالب تصمیم گرفتم که آنرا نیز اضافه کنم
______________________________________________
مطالب زیربه نقل از
صائب تبریزی روزی از یکی جاده های شهر دهلی عبور میکرد. سایلی به نزد وی آمد و چیزی خواست. چون صائب چیزی در بساط نداشت. کفشهای خود را از پا در آورد و به سایل بخشید. چون کفش های صائب فرسوده و غیر قابل استفاده بود، سایل از پذیرفتن آن خودداری کرد. صائب فی البدیهه این بیت را بر کف آن نوشت و به سایل داد و گفت آن را نزد مهاراجه ببر
بخیه کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست
خنده دارد کفش من بر هرزه گردیهای من
گویند هم اکنون این کفش ها در موزه آثار باستانی دهلی موجود است

©All rights reserved

Monday 5 October 2009

The madness of yesterday

Tenerife

نمیدانم شاخه گل سرخی را که دیروز به من هدیه داده بود آغشته به چه افیونی بود که تمام روز عطرش مرا از رویا غنی کرده بود، از خود بی خود و از او لبریز

I’m not sure the red rose that he gave me yesterday was dipped in which ecstasy that all day its aroma intoxicated me with lust.

© All rights reserved

Sunday 4 October 2009

ش مثل شهیره

Torghabeh, Khorasan, Iran

خیلی خوش مزه بود
ممنون از طراح کار
:)))))))))
One of the most delicious delicacies that I’ve ever tasted
It had my initial (in Persian) on it
Thanks to its kind designer :D

©All rights reserved

Saturday 3 October 2009

One way street

Wales, UK


بعضی تصمیم گیریها مثل ورود به خیابانهای باریک یک طرفه میمونه! وقتی وارد شدی دیگه راه برگشتی نیست. نه میشه دور بزنی و نه میشه توقف کنی. فقط میری جلو و امیدواری که راهت رو اشتباه نیومده باشی

Some decisions are like entering narrow one-way streets. Turning back or stopping is not permitted! You can only hope that you’ve chosen correctly.

©All right reserved

Friday 2 October 2009

Don’t play with your food!

Don’t play with your food!
Originally uploaded by Shahireh

Can you guess what we had for dinner that day?

Well, not much! I spent all my time playing with the ingredients!
(But if my dear mother-in-law is reading this, I must insist that I’m joking!)

پریشانی


پریشانی
Originally uploaded by Shahireh

تماس دستان باد با پیکر ظریف گیاه
بک نجوای عاشقانه، سمفونی گناه
رقص رهایی گلپرها در امواج،بی پناه
تحرک در تبی حاد، سکون غرق نگاه




©All right reserved

Tuesday 29 September 2009

تفکر



به حیرت زدگی و شیفتگی مولانا پس از شنیدن استدلال شمس تبریزی فکر می کردم

©All right reserved

Monday 28 September 2009

Dِriving on LOVE roads

London, UK

Does anyone know what is the maximum speed limit permitted for driving on L-roads?

هیچ میدونستید که قوانین راهنمایی و رانندگی به سرعت مجاز تو بزرگراه های عشق اشاره ای نداره
حالا سوال اینجاست که از کجا میشه فهمید که تند نمیری

©All rights reserved

Thursday 24 September 2009

جرات فکر کردن به او


سر و صدای همیشگی بازار و رفت و آمدهای مردم با تنه زدنهای های گاه و بیگاهشان غوغاء میکرد. نگاههای کنجکاوانه و نه چندان محترمانه چند پسر جوان که دور هم جمع شده بودند و گویا تماشای مردم را پیشه خود میدانستند، آزار دهنده بود، به سرعت قدمهایم اضافه کردم. برای لحظه ای کوتاه در مسیر شعاع نوری که از نورگیر سقف بازارروی زمین ولو میشد و آزادترین محدود شده این مجموعۀ بسته بود قرار گرفتم. پرتوی نور مرا نیز چون ستونهای حامی سقف قلقلکی داد، وجودم را به حسی مرموز وچشمانم را به نگاهی تازه مهمان کرد

همه چیز به نظرم زیباتر مبنمود. کیسه هایی سفیدی که تا چند سانتی لبه های تا زده شده شان پر ازانواع ادویه و سبزی خشک بودند در نظرم با صندوقهای پر از زر و سیم گنجینه های افسانه ای برابری میکردند. مجموعه ای بود سرشار ازطلای زردچوبه، زمرد سبز نعنای خشک، یاقوت زرشک و عقیق لواشکها پیچیده در زرورقهای آهاری . بوی زعفران، هل، دارچین و فلفل فضا را پر کرده بود. عروسکهای با چشمهای درشت و آبشاری از موهای طلایی آرام در کنار ماشینها و تفنگهای پلاستیکی به صف ایستاده بودند. در بالای سرشان کیسه ای پر از توپهای رنگی آویزان شده بود. چراغهای نئون همه چیز را درهاله ابریشم سقید غبارآلودی پیچیده بود

پیر مردی که گاری سنگینی را به جلو هول میداد فریادی برای هشدار دادن به انبوه جمعیتی که در تکاپو بودند سر داد . صدایش برای لحظه ای مرا از دنیای جادو شده ای که دچارش شده بودم رهانید. ولی عنکبوت ذهن به سرعت تارهای پاره شده تخیل را به هم بافت. قلم تفکر سناریوی تازه ای را بر کاغذ تصور نگاشت و دل را با سراب حضور او فریب داد. از آن پس من چاره ای جز بازی نقشی تحمیلی نداشتم

مثل همیشه دنبالم بود، اگرچه اینبار فاصله اش را با من خیلی کمتر کرده بود. آنقدر نزدیک مینمود که حتی صدای نفسهایش را در آن ازدهام میشنیدم. نگاهش کردم. بی هیچ درنگی دستم را در دستش گرفت. ناگهان ایستادم. قروشنده ای تامل چند ثاتیه ای من را در مقابل مغازه اش غنیمت شمرد و سعی داشت مرا به ورود به مغازه و خرید یکی از محصولاتش ترغیب کند. گیجی هیجان و لذت فشار دست او توام با اصرار فروشنده مرا به خلسه ای جنون آلود میبرد که بیش از آن تحملش را نداشتم. دستم را از دستانش آزاد کردم و به گوشه ای دویدم. به دیوار تکیه دادم و سعی کردم تا ظهور منطق در همان کنج دیوار از خود مخفی بمانم

مردی که تقریبا زیر بار روسریهای رنگیی که حمل میکرد گم شده بود و مرتب قیمت اجناسش را قریاد میزد از کنارم رد شد. پشت سرش مجددا او را دیدم که با نگاهی جدی به من نزدیک میشود. اینباردستانش را به دور کمرم حلقه کرد، مرا به خود نزدیکتر نمود و آرام لبانم را با بوسه ای گرم و طولانی چشید. انگشتانش را که آزادتر از همیشه مینمودند چون" شانه ای نرم" میان موهایم کشید و عبارت " دوستت دارم، خیلی" را که این اواخر زیاد تکرار کرده بود بار دگر در گوشم زمزمه کرد. منتظر من بود تا من نیز به علاقه ام به او اعتراف کنم. نگاهم را به زمین انداختم و برای اولین بار آهسته گفتم "دوستت دارم". هنوز تپشهای تند ونامنظم قلبم و شعله ای را که در دلم فروزان کرده بود حس میکردم که رفتنش را متوجه شدم

از پناه دیوار بیرون خزیدم و با احتیاط نگاهی به اطراف کردم. همه چیز عادی بود، نه چوبه داری به رسم انتقام جویی مردان داغ بر پیشانی زده برای من برپا شده بود ونه نگاهی پراز نفرت به من دوخته. به راهم ادامه دادم تا به حجره کوچک کتاب فروشی که به قصد آن آمده بودم رسیدم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول مشغول به تماشای ردیف کتابهای دست دومی که روی میزی پشت سرفروشنده چیده شده بود شدم. کتاب شعری نظرم را جلب کرد، آنرا برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. بیتی نظرم را به خود جلب کرد. بهای کتاب را پرداختم و از مسیری متفاوت با راهی که آمده بودم برگشتم. در راه مرتب به اطراف نگاه میکردم. نمیدانسیم که آیا دچار توهم شده بودم یا اینکه او واقعا در آن دقایق با من بود. هر چه که بود ردپایش بر افکار و قلبم مدرکی انکار ناپذیر دال بر حضور شیرین او بود

چیزی به رسیدن به در خروجی بازار نمانده بود که متوجه یکی دیگر از نورگیرهای سقف شدم. در مرکز دایره نوری که روی زمین نقش بسته بود ایستادم. چشمانم را بستم و بیتی را که چندی پیش در کتاب شعر خوانده بودم زیر لب زمزمه کردم

کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است


© All right reserved

Tuesday 22 September 2009

روزی تهی از انتظار

جمعه بی رحمترین روز هفته ست

اصلا شاید برای همین هم اسمش رو گذاشتند ج =جراحت، م = مجازات، ع = عتاب، ه = هلاکت



© All rights reserved

Monday 21 September 2009

ماهیت عشق

عشق باید یک سوسپانسیون (محلولی با ذرات معلق) باشد چون هیچ چیزی در آن حل شده نیست


Love must be a suspension, nothing ever is dissolved in it!

© All rights reserved

Friday 18 September 2009

ابوالحسن خرقانی

خرابه های ساختمانی قدیمی در یکی از کوچه های بسطام
زادگاه ابوالحسن خرقانی در قومس از توابع بسطام میباشد

سالها پیش مطلبی رو گذرا شنیدم که خیلی برام جالب بود. همیشه دنبال پیدا کردن متن کامل و نام و نشانی از صاحب نقل قول بودم. تا اینکه بخت یار شد ودوستی گرامی
آقای احمدیفرد راهنمایی فرمودند. با سپاس از ایشون


عطار در تذکره الاولیا درباره ابوالحسن خرقانی آورده

گويند شيخ ابوالحسن خرقاني بر سر در خانقاه خود نوشته بود: هر کس که در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد، چه آنکس که بدرگاه باري تعالي به جانی ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نانی ارزد



More of my old pictures


حوض بی ماهی
Originally uploaded by Shahireh




Legend = اسطوره
Originally uploaded by Shahireh

Thursday 17 September 2009

مرید

Manchester, UK

آهسته آمدی، خیلی آرام
شاید حتی پاورچین
از پشت نقابی توری
با تردید
درودی فرستادی
به کسی که چشم انتطارت نبود

وقتی بودی
محسورحس وحشی نگاهت شدم
دلتنگ تو و آوازهای مغمومت
دعوت پر اوهام و جسورانه اولت
و سفرهایی که میرفتیم
نه به راهی طولانی، که به خلوتی دور

ولی امشب تو را به گونه ای دگر یافتم
بی هیچ تعلق خاطری با سردی نگاهم کردی
نوایی در گوشم خواند، "فراموشش کن
"وابسته نبودن خود نوعی آزادی است
دریغا، که من این آزادی را نمیخواهم
و صلاح راه را نمی جویم

(16/09/09)
© All rights reserved

Monday 14 September 2009

وفور محصولات 100% خارجی

North of Iran

They were cooling off in the shadow of a lorry parked alongside the road. Just above where they sat, there was a sign indicating that imported tea was on sale there.

It probably was reassuring to this man to know that imported products were readily available, when it was so hard to find anything authentic. Even handmade products all had ‘made in China’ stamped on them. I wonder about the future of these kids and millions like them.

این خانواده زیر سایه یک کامیون نشسته بودند
عجیب اینکه تابلویی که بالای سرشون دیده میشد
چای 100% محصول خارجی رو تبلبغ میکرد
همه چیز تو مغازه ها بود، الا اثری از محصولات داخلی
حتی صنایع دستی موجود هم از چین وارد شده بودند
وه! که چه خوشبختیم ما
و چه آینده ای دارند بچه هایی ما


© All rights reserved

جوون و جاهل


Hooligans committing another act of vandalism!
;D

بازم این جاهلا اومدند و کافه رو به هم ریختند

©All rights reserved

Thursday 10 September 2009

need a deleting-reality rubber!

In our garden


Have you ever said something that later you come to regret it?

تا حالا شده که حرفی رو زده باشین و بعدا از گفتن اون پشیمون
آخه چرا هیپکس یک پاک کن برای چاره حرفهایی که نباید گفت ولی میگیم اختراع نمی کنه


© All rights reserved


Wednesday 9 September 2009

remember 3 nines, remember me


090909 TODAY!!
Originally uploaded by *abro*


Today's date is 09/09/09
apart from it being an interesting combination of numbers, it's the day that I started writing a short story for the purpose of publishing it as a book. Good luck to me :))

__________

Thank you to Abro for designing this wonderful logo for me even without knowing it himself. : )))))))))
Thanks for your permission to use it here.


تاریخ امروز خیلی جالبه
09/09/09
جالبتر اینه که از امروز کار روی اولین داستانی که امیدوارم بعدها به عنوان اولین کتابم چاپ بشه رو شروع کردم
با آرزوی موفقیت برای خودم
:D

Tuesday 8 September 2009

Feeding time

Wales, UK

For me the most important tool for photographing birds (after a good camera) is a piece of bread. I tend to get as near to them as possible, sit on one knee with the bread in one hand and camera in the other. All that remains is to wait. Don’t do what I do, though! At the very least you might end up with sore fingers.

فکر می کنم که بعد ازداشتن دوربینی با قابلیت گرفتن چندین عکس در ثانیه، نان مهمترین وسیله برای عکاسی از پرنده ها ست. معمولا سعی می کنم تا جایی که میشه به سوژه نزدیک بشم، زانو بزنم (با یک دست دوربین و دست دیگرتکه ای نان) و منتظر بمانم. خیلی طول نمی کشد که نان کار خودش را می کند. ولی در پایان از انگشتها چی باقی می ماند، فقط خدا می داند


©All rights reserved

Sunday 6 September 2009

Enemy’s fighter planes

Gilan, North of Iran

Everywhere they followed
their mission: sucking our blood
Nothing could stop them
neither sunshine nor the cloud

جنگنده های دشمن
____________
خیلی بودند، خیلی
صداشون کر کننده
تشنه خونمون
وحشی و درنده
ته گوشمون رژه می رفتند
قدرت حملشون
از هوش برنده
 نیشهای اونا بدجور گزنده
تماسی کوتاه و بعد
خارشی کشنده


© All rights reserved

Saturday 5 September 2009

لذت گنگ


اندک اندک از گرمای اشعه خورشید کاسته می شد. کوچه از خواب بعد از ظهر برمی خاست و رفت و آمدها در خیابان ریتم منظم بی نظمی معمول و تندتری را پیدا می کرد

هوای اتاق جز در قسمتی که مستقیما در مقابل دهانه ی کولر آبی پر صدایی قرار داشت گرم و راکد بود. عقربه ی ساعت شمارِساعت دیواری با بی میلی و آهسته عدد پنج را در آغوش می کشید. زنی به دیوار تکیه داده و نگاهش را بر روی گوشی تلفن ثابت نگه داشته بود. منتظر دریافت پیامی بود حاوی دلیل یا دست کم بهانه ای برای نیامدن کسی که همه چیز برای ورودش آماده بود

اما بر خلاف تصور او زنگ در خانه زودتر از تلفن به صدا در آمد، اندکی بعد جلوی در با سلامی ورود مهمان را خیرمقدم می گفت. در نگاهش که تا دقایقی پیش محل کارزار تردید و یقین بود حس تحسین موج می زد. مشکلات این ملاقات را با خود مرور کرد ولی نتوانست تصمیم بگیرد که عاملی که سبب شده بود راه آسانتر انتخاب نشود را چه بخواند

درک برخی حقایق برایش تازگی داشت. اینکه میشد بر منطقی غیر از آنچه عقل حکم می کند تکیه کرد، میشد آن چیزی بود که می خواست، میشد زنده بودن را چشید و رهایی را تجربه کرد اگر چه برای مدتی اندک

آرام زیرگوش مهمانش جمله ای را زمزمه کرد: حضورت را در این روز گرم و پر از سردرگمی فراموش نمی کنم، چرا که اینجایی، نه به اصرار من که به خواست خود


©All rights reserved




Friday 4 September 2009

Michael Jackson's Give Thanks to Allah



This is the lyric for "Give tanks to Allah" by Michael Jackson. Love listening to this song in his angelic voice.

Give thanks to Allah,
For the moon and the stars
Praise Him all day for what is and what was
Take hold of your "Iman"
Don't give in to "Shaitan"
Oh you who believe please give thanks to Allah.
Allahu Gafur, Allahu Rahim, Allahu Yuhib-un-Muhsinin
Wa Khalikuna, Wa Razikuna, Wahua Alla Kulli Shai-in Kadir
Allah is Gafur, Allah is Rahim, Allah is the one who loves the Mohsinin,
He is a creater, He is a sustainer
And He is the one who has power over all

آهنگ سپاس از خدا با صدای مایکل جکسون رو شنیدید؟ به نظر من زیباست